• 3 سال پیش

  • 2

  • 01:02:36

شور شیرین۱۰ shooreshirin 10

گنجینه نظامی
0
توضیحات
 جهان‌سالار خسرو هر زمانیبه چربی جستی از شیرین نشانیهزارش بیشتر صاحب خبر بودکه هر یک بر سر کاری دگر بودگر انگشتی زدی بر بینی آن ماهملک را یک به یک کردندی آگاهدر آن مدت که شد فرهاد را دیدنه کوه آن قلعه پولاد را دیدخبر دادند سالار جهان راکه چون فرهاد دید آن دل‌ستان رادرآمد زور دستش را شکوهیبه هر زخمی ز پای افکند کوهیاز آن ساعت نشاطی درگرفته‌استز سنگ آیین سختی برگرفته‌استبدان آهن که او سنگ آزمون کردتواند بیستون را بیستون کردکلنگی می‌زند چون شیر جنگیکلنگی نه که آن باشد کلنگیبچربد روبه ار چربیش باشدو گر با گرگ هم‌حربیش باشدچو از دینار جو را بیشتر بارترازو سر بگرداند ز دیناراگر ماند بدین قوت یکی ماهز پشت کوه بیرون آورد راهملک بی‌سنگ شد زان سنگ سفتنکه بایستش به ترک لعل گفتنبه پرسش گفت با پیران هشیارچه باید ساختن تدبیر این کارچنین گفتند پیران خردمندکه گر خواهی که آسان گردد این بندفرو کن قاصدی را کز سر راهبدو گوید که شیرین مرد ناگاهمگر یک چندی افتد دستش از کاردرنگی در حساب آید پدیدارطلب کردند نافرجام‌گوییگره‌پیشانی‌ای دل‌تنگ‌روییچو قصاب از غضب خونی‌نشانیچو نفاط از بروت آتش‌فشانیسخن‌های بدش تعلیم کردندبه زر وعده به آهن بیم کردندفرستادند سوی بیستونششده بر ناحفاظی رهنمونشچو چشم شوخ او فرهاد را دیدبه دستش دشنه پولاد را دیدبسان شیر وحشی جسته از بندچو پیل مست‌گشته کوه می‌کنددلش در کار شیرین گرم‌گشتهبه دستش سنگ و آهن نرم‌گشتهاز آن آتش که در جان و جگر داشتنه از خویش و نه از عالم خبر داشتبه یاد روی شیرین بیت می‌گفتچو آتش تیشه می‌زد کوه می‌سفتسوی فرهاد رفت آن سنگدل‌مردزبان بگشاد و خود را تنگدل کردکه ای نادان غافل در چه کاریچرا عمری به غفلت می‌گذاریبگفتا بر نشاط نام یاریکنم زینسان که بینی دستکاریچه یار آن یار کو شیرین زبان استمرا صد بار شیرین‌تر ز جان استچو مرد ترش‌روی تلخ‌گفتاردم شیرین ز شیرین دید در کاربرآورد از سر حسرت یکی بادکه شیرین مرد و آگه نیست فرهاددریغا آن چنان سرو شغبناکز باد مرگ چون افتاد بر خاکز خاکش عنبر افشاندند بر ماهبه آب دیده شستندش همه راههم آخر با غمش دمساز گشتندسپردندش به خاک و بازگشتنددر او هر لحظه تیغی چند می‌بستبه رویش‌در دریغی چند می‌بستچو گفت آن زلف و آن خال ای دریغازبانش چون نشد لال ای دریغاکسی را دل دهد که‌این راز گوید؟نبیند ور ببیند بازگویدچو افتاد این سخن در گوش فرهادز طاق کوه چون کوهی درافتادبرآورد از جگر آهی چنان سردکه گفتی دورباشی بر جگر خوردبه زاری گفت که‌آوخ رنج بردمندیده راحتی در رنج مردماگر صد گوسفند آید فراپیشبرد گرگ از گله قربان درویش

با صدای

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads