هرچی ازم مونده رو بعد مرگم آتیش بزن.
نه نگهش دار، نه منتشرش کن. هیچی.
این تنها چیزی بود که کافکا از رفیقش خواسته بود.
اما مکس برود، دوستِ نزدیکش، زد زیر قولش.
نهتنها چیزی رو نسوزوند، بلکه همه رو چاپ کرد...
و همین شد دلیلی که الان اسم "کافکا" از دیوار اتاقت تا گوشِ پادکستت پیچیده.
این اپیزود، داستان اون لحظهست.
لحظهای که مرز بین وفاداری و خیانت، تار شد.
لحظهای که یه نفر تصمیم گرفت نجات بده، حتی اگه باهات خداحافظی کرده باشه.
کافکا نمیخواست بمونه... ولی مکس نذاشت بره.
تو بگو: کارش درست بود یا نه؟
اولین نفر کامنت بزار
خطهایی که هرگز نخواندند
اگه یه روز یه ایستگاه عجیب وجود داشته ب...
پانو نمیخواست بمیره.
تو این اپیزود میخوایم سراغ یه آدم عجیـ...
یه جوون لاغر و خسته، بعدِ یه...
شبهای تبعید
تا ...
روزی که اینشتین گریست
کافه نیمهشب، یه جای خاص بین گذشته و حا...
توی این پادکست، روایتی متفاوت از گاندی ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است