شکوه سبز بھاران را بر این کرانه نخواهم دید!
من آن درخت زمستانی، بر آستان بھارانم
که جز به طعنه نمی خندد شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان، خبر چگونه توانم داشت؟
منی که در شب بی پایان، گواه گریۀ بارانم
شکوه سبز بھاران را، بر این کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد، همیشه خاطر ویرانم
چنان ز خشم خداوندی، سرای کودکیام لرزید
که خاک خفته مبدل شد، به گاهوارۀ جنبانم
در این دیار غریب ای دل، نشان ره از چه کس پرسم؟
که همچو برگ زمینخورده، اسیر پنجۀ توفانم
میان نیک و بد ایام، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند، بھار من به زمستانم
نه آرزوی سفر دارد، نه اشتیاق خطر کردن،
دلی که میتپد از وحشت، در اندرون پریشانم
غلام همت خورشیدم، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد، نه از سیاهی زندانم
کجاست باد سحرگاهان، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو، ای ایران! به بوی خاک تو مھمانم!
اولین نفر کامنت بزار
خنده بر ...
برای زیستنم،
شراب کهن...
وداع بوس...
تویی جوانهٔ جاوید ...
ابرِ چمنِ تشنه
امّید بیا با من و ...
تو
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است