وقتی از این بانوی بی دست و پا، زشت و زمخت، این بانویی که بچه های پنج ساله میماند، خواستم برای سمیناری در بیمارستان بوستون برنامه اجرا کند، به کلی تغییر ماهیت داد. سنگین و متین نشست و تا وقتی همه ما ساکت شدیم آرام به ردیف کلاویه ها خیره ماند. سپس آهسته دست هایش را روی کلاویه ها گذاشت و اجازه داد لحظه ای روی آنها آرام بگیرند. سپس سری تکان داد و با احساس و حرکات یک پیانیست نواختن را آغاز کرد. از آن لحظه او انسان دیگری بود.
اولین نفر کامنت بزار
"برای هر چیزی فصلی است و زمانی بر هر نیت و قصدی...
در آدم های ساده است که با عینیت شاخ به شاخ میشو...
فروید:
"غایی ترین درمان کار است و عشق."
گاهی نیاز داریم سگ باشیم و انسان نباشیم:
...
با لبخند آرامبخشی جواب داد: "نه، این رویاها را ...
سالامان: "همه ما تبعیدیانی از گذشته هستیم."
"هویت شخصی از نظر هیوم افسانه است. ما وجود ندار...
"با این که باهوش و زیرک بود، انگار حضور نداشت. ...
آدمی برای حفظ هویتش، حفظ خودش به یک روایت درونی...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است