کلیدواژه ها: تمشک/ جاده/ منوچهر سخایی/ مامان/ معنای زندگی
جایم تنگ بود و خستگی تمام وجودم رو گرفته بود، از بین خوابیدن و نگاه کردن به جاده یک حق انتخاب بیشتر نداشتم. کوله سبز رنگم رو به آغوش کشیدم و خوابیدم.
من در سفر خوابیدم.
خوابم، اما صدای یکی از بهترین آهنگ ها به گوشم میرسه. [1:04]
"میدونم میدونم، قد رعنا داری چشمای زیبا داری خیلی تماشا داری..."
مامان: - «بیداری؟»
+ «خواب نبودم که!»
- «تمشک میخوری؟»
+ «آره، آره حتماً »
مامان بهم یک لیوان داد که توش پُر از تمشک بود.
- «روی لباست نریزه.»
من در اون لحظه هم خوابیده بودم، هم داشتم جاده رو نگاه میکردم، هم موسیقی مورد علاقهم پخش میشد و یک لیوان تمشک وحشی هم توی دستام بود.
به خودم گفتم: «مگر من از زندگی چیز دیگری هم میخوام؟» [پاسخی برای این سوال نداشتم].
اما این لحظه باید ثبت میشد. هرچه سریعتر، تمشک ها نباید تمام شوند. پس با شاتر موبایلم اون رو ثابت نگهش داشتم.
حال هرگاه که معنای زندگی رو فراموش کنم، به این عکس نگاه خواهم کرد. و به خودم خواهم گفت: «مگر تو، آن لحظه، چیز دیگری هم از زندگی میخواستی؟»
اردبیل، ۶ مردادِ ۱۴۰۳ / در مسیر سرعین.
موسیقی: Bru - Iday
اولین نفر کامنت بزار
متن یادداشت:
امروز جامعه کنونی بهم نشون د...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است