حجاب چهرهٔ جان میشود غبارِ تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشنِ رضوان، که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضایِ عالم قدس؟
که در سراچهٔ ترکیب، تختهبند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید
عجب مدار که همدرد نافهٔ ختنم
طرازِ پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجودِ تو کَس نشنود ز من که منم
اولین نفر کامنت بزار
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟...
منم که شهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
...چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است