• 5 سال پیش

  • 115

  • 04:57

پنجره ای رو به باران

سهام پزشکپور
1
توضیحات
این شعر خودش به سراغم آمد و صدای دوست عزیزم احمد قاسمی زاده آن را دکلمه کرد. پنجره ای رو به باران این روزها را بارها و بارها از سر گذرانده¬ام. هوای دل¬آشوب.. غبار انزوا... کسی نیست. جدا شده ای و رها. دلتنگ و بی¬قرار به گوشه¬ای می¬خزی و می¬کوشی آنچه گذشته را خیال نکنی. بی خیال اما می¬جوشی. دل¬گیر فقط دلگیر آرزو می کنی کاش بود... کاش سُر می¬خورد از خان زمان از ماز گذشته و می¬نشست کنارت و هر حرفی یادگاری بود از اتفاقی. یادش به خیر او می گوید و تو می گویی. کمی بعد... از سرِ زوق یادش به خیر تو می گویی و او می گوید. می دانی کسی از زمان سفر نمی کند می دانی که بی¬راهی. می دانی که خیال گذشته هیچ چیز حتی بوی آن را هم نمی¬دهد. هیچ چیز رنگ گذشته به خود نمی گیرد. اما همه چیز رنگ و بوی گذشته دارد. ... می¬بندی پنجره ای را که به باران باز است. می¬نشینی روی تخت آرام یا صندلی. می گذرد؟ چطور خواهد گذشت؟ راحت نمی گذرد. می دانی که باید از سر بگذرانیش می دانی که می گذرد. می دانی که تازه آغاز غروب است و آخرش آغاز شب. می دانی که مسئله غروب نیست شب است تاریکی انزوا سکوت با خنده¬هایی از درون و تو نمی¬دانی نمی¬دانی چه کنی که راه چیست. نمی دانی بند گذشته از سرِ نجات می ¬آید یا تنبیه. مفلوج در انزوای شب در ظلمات سکوت در رخوت بی¬حوصله¬گی در اضطراب بی¬قراری. می¬دانی در جایی کسی تو را زیست می کند می¬دانی او کیست می¬شناسییَش اما برایت مهم نیست. ... چه فاجعه بزرگی چه پُرخنده. چه بی¬طعم و بو... دنیا دیگر عجیب نیست بی همه چیز است. باز کردن پنجره را تخیل می¬کنی ... چه فایده؟ دردی دوا نمی¬شود. می شود؟

با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads