نزدیک سحر بودتوی سرمای آخر پاییزاز چهارراه که گذشتیه تابلوی آبی رنگ نگاهش رو دزدید"کوچه افکار"همه ی کرکره ها پایین بود، جز یه مغازهجلوتر که رفتچراغ نئون پشت شیشهدرست توی مردمک چشمش چشمک میزد...در اپیز...
وسط شلوغی های شهرلابلای صدای ماشین هاخیلی وقت ها شده که دوست داشته باشیم به یک گوشه ی گرم و نرم بخزیم و فکر کنیمفقط فکراما خیلی وقت ها نمی دونیم به چیفقط دوست داریم اونجایی که همه هستند نباشیم...میزبا...