با اینکه تا حالا قایق سوار نشده بودم و در آن آبوهوای بارانی و دریایی که نشان میداد شاید طوفانی شود، دو دل شدم. در صدای پیرمرد گرما و محبت خاصی وجود داشت. نفهمیدم چه زمانی با کمک او سوار قایق شدم و جلیقة نارنجی رنگی را تنم کردم. این جلیقه تنها دلخوشی من بود تا در صورت بروز حادثه، از غرق شدنم جلوگیری کند. به دستور پیرمرد در قسمت جلویی و دماغة قایق نشستم. با دست چپم میله کناریام را محکم چسبیده بودم تا در هنگام شتاب گرفتن قایق و برخوردش با موجها به بیرون پرتاب نشوم. پیرمرد چند باری سعی کرد تا موتور قایق را روشن کند. موتور قدیمی بعد از چندبار تلاش ماهیگیر روشن شد. قایق بهآرامی شروع به حرکت کرد. به دریای روبرو نگاه کردم. قایق بهآرامی به دریا نزدیک شد. شدت باران کمتر شده بود اما باد همچنان ادامه داشت. آسمان ابری و نیمه تاریک شده بود. موجها بالاتر آمده بودند و با شدت خود را به بدنة قایق میکوبیدند. صدای موتور بیشتر شده بود و قایق کمی تندتر آب را در هم میشکافت، با صدای بلند به پیرمرد گفتم.......
نویسنده: امیرعلی مهاجری
گوینده: رضا جعفرپور
....
آدرس اینستاگرام رادیو تاسیان
👇
https://www.instagram.com/radio.tasi
اولین نفر کامنت بزار
آخرین صدا
<...
هیچ وقت از بارون فرار نکردم. تا صدای با...
بهراستیکه پنهان و گمشدهایم به امید ...
یبار هم از سردرد تا صبح ناله میکرد، هر...
جمعیت که از رقص های پارتیزانی و نامن...
اولین بار بود که میدیدیم حامد وسط جا...
اصلا خود من، مگر چقدر به پدرم افتخا...
گیر افتادم ...
حوالی گندمزار...
...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است