دوباره نگاهم به امتداد جادهای گره خورد که حالا با دانههای درشت باران، رنگِ آسفالتش اغراقآمیزتر شده بود. خودم را با حالتی کاملاً آزاد روی صندلی رها کردم و درحالیکه از پنجرة ماشین نیمنگاهی به بیرون نگاه میکردم، نفس عمیقی کشیدم. ماشین با سرعت بالایی حرکت میکرد. در امتداد جاده به خانههایی نگاه کردم که در میان شالیهای برنج ریشه دوانده بودند. باز هم همان سؤالات تکراری در ذهنم نقش میبستند: چه کسانی در آنجا زندگی میکنند؟ از پشت پنجرة آن خانهها هم چشمانی من و این ماشین رهگذر در جاده را دنبال میکنند؟ آن پیرمرد که بود؟ آن پیرمردی که روی ایوان نشسته و بیتوجه به باران تندی که روی شیروانیاش میبارید به چیزی در دوردستها خیره شده بود. پشت این آرامش روی صورت، آن انگشتان استخوانی پر چروکش که دانههای تسبیح را بارها میشمردند و آن نگاه رمزآلود چه رازی را پنهان میکرد؟ از کِی اینجا زندگی میکرد؟ اصلاً این پیرمرد چه حسی دارد از اینکه در این غروب غمانگیز روی آن ایوان خالی با استکانی چای به جاده و ماشینهای تندرویی که بیتفاوت از او میگذرند و باران را پس میزنند، نگاه میکند؟
اولین نفر کامنت بزار
آخرین صدا
<...
هیچ وقت از بارون فرار نکردم. تا صدای با...
بهراستیکه پنهان و گمشدهایم به امید ...
یبار هم از سردرد تا صبح ناله میکرد، هر...
جمعیت که از رقص های پارتیزانی و نامن...
اولین بار بود که میدیدیم حامد وسط جا...
اصلا خود من، مگر چقدر به پدرم افتخا...
گیر افتادم ...
حوالی گندمزار...
...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است