هوای گرفته و بارانی نوید فصل پاییز را میداد. رنگآمیزی بیانتهای دشت کوهین که به ترکیبی از رنگهای نارنجی، زرد و قهوهای درآمده بودند هم آمدن این فصل را تأیید میکرد. صدای حرکت قطار بر روی ریل با صدای دانههای باران روی شیشه و بادی که خود را محکم به قطار میکوبید، نوایِ گوشنوازی را در کوپه ایجاد کرده بودند. این صدا را دوست داشتم، بوی سفر میداد، بوی رهایی از روزمرگیهای زندگی شهری و صنعتی.
نگاهی به سه هم قطار دیگرم انداختم. مردی میانسال، زنی سالخورده و دختر جوانی که قرار بود به دست سرنوشت و یا اتفاق من را تا شهر رشت همراهی کنند. بیتوجه به صحبت آن سه نفر راحتتر توانستم تا درگذشتهام غرق شوم و از هر لحظه جاده کاملاً لذت ببرم. دائماً خیالپردازی میکردم. همانند پسربچهای که از ترس افتادن در آب روی سنگهای مختلف یک برکه جهش میزند، من نیز دائماً از خاطرهای به خاطرة دیگر میجهیدم.
درحالیکه با چشمانم محو تماشای جاده بودم با ذهنم به گذشتهها سفر میکردم. با برهمنمایی تصویر گذشتههای دور روی جاده، در حال تماشای فیلمی بودم که گویی کارگردانش خوب میدانست چگونه میتوان مخاطب را محو تماشای داستان کرد. خاطراتم را با حس غریبی بهخاطر میآوردم و هرکدام را که پایان دلنشینی نداشتند، تحریف میکردم. داستان هر خاطره را طوری در ذهنم به انتها میرساندم که همیشه دوست داشتم در دنیای واقعی نیز آنطور اتفاق بیفتند، نه چیزهایی که صرفاً در واقعیت شکلگرفته بودند.
اولین نفر کامنت بزار
آخرین صدا
<...
هیچ وقت از بارون فرار نکردم. تا صدای با...
بهراستیکه پنهان و گمشدهایم به امید ...
یبار هم از سردرد تا صبح ناله میکرد، هر...
جمعیت که از رقص های پارتیزانی و نامن...
اولین بار بود که میدیدیم حامد وسط جا...
اصلا خود من، مگر چقدر به پدرم افتخا...
گیر افتادم ...
حوالی گندمزار...
...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است