توضیحات
برنامه راوی شهر
کتاب بادبادک باز
نوشته خالد حسینی
راوی: علی نجفی
از داستانت خیلی حظ کردم.ماشااالله خداوند استعداد زیادی به تو ارزانی داشته.حالا وظیفه ی توست که این استعداد را
بپرورانی.چون کسی که استعداد خدادادش را هدر می دهد،گوساله ای بیش نیست.داستانت را از لحاظ دستور زبان درست و
از لحاظ سبک،جالب نوشته ای.اما موثر ترین عنصر داستانت طنز آن است.شاید الان معنی این کلمه را ندانی ولی روزی
خواهی دانست.این چیزی است که بعضی نویسندگان بعد از سالها کار به آن می رسند و بعضی نمی رسند.تو با داستان اولت
به آن دست یافته ای.در خانه ام همیشه برروی تو باز است،امیر جان!هرداستانی که برای گفتن داشته باشی به جان می
شنوم.آفرین.
دوست تو،رحیم
من که از خواندن یادداشت رحیم خان در آسمانها سیر می کردم،داستان را برداشتم و به طبقه ی پایین و سرسرا رفتم که
علی و حسن آنجا روی حصیر خوابیده بودند.این تنها وقتهایی بود که توی خانه می خوابیدند،یعنی وقتی بابا بیرون می رفت و
علی می بایست مراقب من باشد.حسن را بیدار کردم و گفتم دلش می خواهد داستانی بشنود.
چشمان خوابزده اش را مالید و کش و قوسی کرد.«حالا؟ساعت چنده؟»
به هوای اینکه علی بیدار نشود،زمزمه کردم:«ساعت را ولش.داستان مخصوصی است.خودم نوشتم.» صورت حسن رنگ
گرفت.
پتو را از روی خود کنار زد و گفت:«پس می شنوم.»
آن را برایش در اتاق نشیمن کنار بخاری مرمری خواندم.حالا دیگر بازیگوشانه از خواندن کلمات طفره نمی رفتم؛داستان از
خود من بود!حسن از بسیاری لحاظ شنونده ی بی نقصی بود،کاملاً جذب داستان می شد و با تغییر لحن داستان چهره اش
تغییر می کرد.داستان که تمام شد،با دستهایش کف بی صدایی زد.با صدای بلند گفت:«ماشاءاالله،میرآقا.آفری ن!»
گفتم:«خوشت آمد؟»دومین بار بود که طعم تعریف را تجربه می کردم.چه تجربه ی شیرینی بود.
حسن گفت:«انشاءالله یک روز نویسنده ی بزرگی می شوی و مردم در تمام جهان داستانهایت را می خوانند.»من که از این حرف بیش از پیش خوشم آمده بود،گفتم:«گنده اش می کنی،حسن.»
اما او اصرار کرد:«نه.نویسنده ی بزرگ و مشهوری می شوی.»بعد کث کرد،انگار می خواست چیزی اضافه کند.