توضیحات
پدر دیر کرده بود و من و مادر منتظرش بودیم. مادر اصرار کرد که من شام بخورم ولی من قبول نکردم. میدانست که قبول نمیکنم. من همیشه عادت داشتم کنار پدر بنشینم. هروقت هم که دیر میکرد با مادر منتظرش میشدم.
سرم را روی پاهای مادر گذاشته بودم و همراه با او فیلم نگاه میکردم. سریالی که برای من مفهوم خاصی نداشت و حوصلهام را سر میبرد. اما مادر دوست داشت مدام کانالها را عوض کند. بعد از تمام شدنیکی، سریال دیگری را نگاه میکرد. در این حین مدام با موهای من بازی میکرد. انگشتهایش به شکل چنگال در میآورد و آرام در موهایم فرو میبرد و در میآورد. دوباره صافشان کرده و اینکار را تکرار میکرد. چشمانم که بسته میشد، صدام می کرد: "نخوابی، الان بابات میاد."
************************************
ادامه داستان را صوتی بشنوید...
نویسنده: زهرا سعیدزاده