• 5 سال پیش

  • 183

  • 16:47

رساله‌ی ممو سیاه

Ehsanoo
0
توضیحات
این داستان در شمارهٔ ۵۳ مجلهٔ «همشهری داستان» (۱۳۹۴/۰۱/۰۱) چاپ شده‌است. می‌خواهم از ممو سیاه (۱۹۵۶–۱۹۹۲) حرف بزنم. سیاهِ تنهایی بود. نمی‌شد دربارهٔ چهره‌اش بگویی بامزه، ولی مِهر عجیبی داشت. توی خودش آفریقای کوچکی بود و انگار مثل آفریقا در جغرافیای جدایی زندگی می‌کرد که برای کسی نمی‌صرفید آن‌همه راه برود آن‌جا که ببیند تویش چه خبر است. اولین روزی که ایستاد کنار تنور و آمَم‌کاظم یادش داد چطوری نان در بیاورد، نُه ده سالش بود. نه صاحبی داشت و نه سقفی و نه یک قران پول. تنهایی و بی‌کسی زود یقهٔ ممو را گرفت. خیلی هم زود؛ و ممو زود از زندگی دلش گرفت. کمی بعد بدش آمد و بزرگ‌تر که شد، متنفر بود. یک متنفر تمام‌عیار. هر ماجرای هیجان‌آور و مهمی هم که برایش تعریف می‌کردی، تهش مکث می‌کرد، توی چشم‌هایت نگاه می‌کرد و می‌گفت: «ارزشش نداره!» کلا عقیده‌اش این بود که ارزش ندارد؛ هیچ تلاش و تقلایی در زندگی، ارزش نتیجه‌ای که می‌دهد را ندارد. این شد که در عنفوان شر و شوری و وحشی‌بازی و جوانی و گاز گرفتنِ زمین و زمان، در هفده‌سالگی، جوری زندگی را سه‌طلاقه کرده بود که اسمش شد مُمو کِلوین! کلوین را علی‌باشو یادش داد. از راه مدرسه آمده بود نان بخرد ببرد خانه و کتاب‌هایش لوله، زیر بغلش بود. راز بزرگ، درست کنار تنورِ نانوایی آمَم‌کاظم برملا شد و مُمو تمام روز به‌اش فکر کرد. به دنیای کلوین فکر کرد. به دویست و هفتادوسه درجه زیر صفر که علی‌باش گفته بود و رفته بود. به شاهِ سرماها. به نقطه‌ای که همیشه توی فکرش بود و حالا فیزیک، مُهرِ تاییدِ پت‌وپهنش را داده بود دست علی‌باش و فرستاده بودش تا بکوبد وسط مغز مموسیاه. دویست و هفتادوسه درجه زیر صفر، سِوِرترین و سگ‌جان‌ترین مولکول هستی هم از جک و جُنب می‌ایستد و دنیا ترمز غریبی می‌کشد. صفرِ کلوین، جایی بود که ممو می‌خواست خانه‌اش آن‌جا باشد. این شد که صدایش می‌زدند مموکلوین…

با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads