توضیحات
البته که میدانستم آلیس حالش خوش نیست. چرایش را هم میدانستم. هفتهی پیش یکی از پرستارهای ارمنی بیمارستان شرکت نفت که زیر دست خواهرم کار میکرد و آلیس معتقد بود "زشتتر و بیسوادتر و دهاتیتر از این دختر خدا نیافریده،" با پزشکی ارمنی ازدواج کرده بود که آلیس بارها با لبخندی محو و خیره به جایی نامعلوم دربارهاش گفته بود: "خوش تیپترین و باشعورترین مردی که تا حالا دیدهام." این که آلیس هر ازدواجی را توهین مستقیم به خودش میدانست فرع قضیه بود. اصل قضیه این بود که از مدتها پیش خواهرم گاهی زمزمه میکرد: "گمانم دکتر آرتامیان از من خوشش میآید." و درست وقتی که مطمئن بود پزشک خوشتیپ و با شعور خیال دارد به شام دعوتش کند، کارت دعوت عروسی دکتر آرتامیان رسید.....
.....باز یادم آمد. سالروز مرگ پدر بودو تازه از کلیسا برگشته بودیم. مادر و آلیس پشت میز آشپزخانه جر وبحث میکردند و من داشتم میرفتم حیاط پشتی رختهای شسته را از روی بند جمع کنم. هنوز گیج بوی شمع و کندر بودم و کرخ از گریه. مادر به آلیس گفت: "تقصیر کسی نبود. بیخود به مردم تهمت نزن. لابد قسمت نبود." آلیس عصبانی داد زد: "تقصیر کسی نبود؟ پس خواهر آکلهاش که عین اجل معلق خودش را از تهران رساند و رأی برادره را زد چکاره بود؟" سبد خالی توی دست، یاد بوته گل سرخی افتادم که تابستان سال قبل بالای قبر پدر کاشته بودم. خدمهی قبرستان یادشان میماند آبش بدهند؟ حواسم به گل سرخ بالای قبر پدر، از دهانم پرید که "بد نیست عیب و ایراد خودمان را هم ببینیم. توقع انگشتر برلیان سه قیراطی داشتن..." آلیس مجال نداد حرفم را تمام کنم. "مثلاً من چه عیب و ایرادی دارم که انگشتر برلیان نداشته باشم؟ از خانوادهی حسابی نیستم که هستم. تحصیلات ندارم که دارم. لابد چون یک پرده گوشت دارم و مثل تو پوست و استخوان نیستم باید با هر آدم بداخلاق و بیعرضهای مثل جناب پروفسور ازدواج کنم و مثل تو آنقدر خودم را کوچک کنم که انگشتر عروسیم یک حلقهی کوفتی طلا باشد که صنار هم نمیارزد. نه جانم. ارزش من خیلی بیشتر از اینهاست. اصلاً تو از بچگی به من حسودی میکردی.هنوز هم میکنی. خیالت تخت. اگر میخواستم شوهری مثل شوهر تو داشته باشم، تا حالا بیست بار ازدواج کرده بودم."