توضیحات
ببین،،دلم تنگ است.
میفهمی؟
در امتداد آب در یا هیچ موجی نیست
من ماندم و آن گوش ماهیهای های سرگردان
مرغابیان هم با صدای فالش می خوانند
آن کاسهء پر آب یادت هست؟
وقتی که پاشیدم به روی سنگ فرشی که ترا می برد؟
آنروز بوی یاس و عطر خیس خاک مستم کرد
یک گز گزه سینوسیو و مبهم
در خواب اندامم مرا رقصاند
انگار از دیوار احساسم
چیزی ریخت
بر روی جای خالیه پایت
روی همان خاکی که می رفتی
حالا من آماده
در آن لباس سبز و ساده ُ بی پشت
در حسرت بی هوشیه بی درد
در آن اطاق کم هوائی که
تردید بود و انتظاری سرد....
ح.د