• 9 سال پیش

  • 5.4K

  • 02:26

آفتاب گردان

sadaf jahanmehr
81
توضیحات
آفتابگردان از سمت باغ صدای گریه و ناله می آمد . تمام گل ها و درختان باغ ، غمگین و ناراحت بودند . بعضی از آنها سر شان را خم کرده بودند و به آرامی پیش خودشان ناله می کردند . گل ها همینطور آرام آرام گریه می کردند می گفتند : « آفتاب ، آفتاب گم شده ! » آسمان به شدت ابری و گرفته بود ، از خورشید خانم هم خبری نبود . گل ها که چند روزی بود ، آفتاب را ندیده بودند ، کم کم داشتند پژمرده می شدند . بالاخره یکی از گل های باغ تصمیم گرفت که به جستجوی آفتاب برود . همینطور که به دنبال آفتاب بود ، بالاخره خورشید را دید که پشت ابر ها پنهان شده و به سختی دیده می شود . او به خورشید گفت که تمام گل های باغ انتظارش را می کشند و در غم نبودش غمگین و افسرده اند . خورشید که با جریان هوای جدید به آنجا رفته بود و اصلاً قصد ناراحت کردن گل ها را نداشت به سرعت از پشت ابر ها بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد . گل قصه ما هم که تمام حواسش به تابیدن خورشید بود ، دست هایش را به سوی آفتاب دراز کرد و بالا و بالاتر رفت و قد کشید و بزرگ و بزرگ تر شد . در حقیقت آن گل با گردش و حرکت خورشید ، مسیرش را تغییر می داد و حرکت می کرد ، به همین دلیل از آن به بعد آن گل را گل آفتابگردان صدا می زدند .      

با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads