توضیحات
آفتابگردان
از سمت باغ صدای گریه و ناله می آمد . تمام گل ها و درختان باغ ،
غمگین و ناراحت بودند . بعضی از آنها سر شان را خم کرده بودند و به آرامی
پیش خودشان ناله می کردند .
گل ها همینطور آرام آرام گریه می کردند می گفتند : « آفتاب ، آفتاب گم شده !
» آسمان به شدت ابری و گرفته بود ، از خورشید خانم هم خبری نبود . گل ها که
چند روزی بود ، آفتاب را ندیده بودند ، کم کم داشتند پژمرده می شدند .
بالاخره یکی از گل های باغ تصمیم گرفت که به جستجوی آفتاب برود . همینطور که
به دنبال آفتاب بود ، بالاخره خورشید را دید که پشت ابر ها پنهان شده و به
سختی دیده می شود . او به خورشید گفت که تمام گل های باغ انتظارش را می کشند
و در غم نبودش غمگین و افسرده اند .
خورشید که با جریان هوای جدید به آنجا رفته بود و اصلاً قصد ناراحت کردن گل
ها را نداشت به سرعت از پشت ابر ها بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد . گل قصه
ما هم که تمام حواسش به تابیدن خورشید بود ، دست هایش را به سوی آفتاب دراز
کرد و بالا و بالاتر رفت و قد کشید و بزرگ و بزرگ تر شد . در حقیقت آن گل با
گردش و حرکت خورشید ، مسیرش را تغییر می داد و حرکت می کرد ، به همین دلیل
از آن به بعد آن گل را گل آفتابگردان صدا می زدند .