• 10 سال پیش

  • 2.1K

  • 24:27

بیکرانه

حسین پناهی
5
توضیحات
بیکرانهدر انتهای هر سفر در آیینه دار و ندار خویش را مرور می کنم این خاک تیره این زمین پاپوش پای خسته ام این سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرین سفر در آیینه به جز دو بیکرانه کران به جز زمین و آسمان چیزی نمانده است گم گشته ام ‚ کجاندیده ای مرا ؟ غریب  مادربزرگگم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند ِ سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی ِ من در اولین حمله ناگهانی ِ تاتار عشق خمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست دستم به دست دوست ماند پایم به پای ِ راه رفت من چشم خورده ام من چشم خورده اممن تکه تکه از دست رفته ام در روز روز زندگانیمبهانه بی تو نه بوی ِ خاک نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسکینم چرا صدایم کردیچرا ؟سراسیمه و مشتاق سی سال بیهوده ، در انتظار تو ماندم و نیامدینشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت و عصر عصر والیوم بود و فلسفه بود و ساندویچ دل وجگر  بقا ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیاکانم غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها دوست خوب ِ منوقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد ما باید مادرانمان را دوست بداریم وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند ما باید بدویم دستشان را بگیریم تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند ماباید پدرانمان را دوست بداریم برایشان دمپایی مرغوب بخریم و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را ما باید دوست بداریم  کودکی ها به خانه می رفتبا کیف و با کلاهی که بر هوا بود چیزی دزدیدی ؟مادرش پرسید دعوا کردی باز؟پدرش گفت و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد به دنبال آن چیز که در دل پنهان کرده بود تنها مادربزرگش دید گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش و خندیده بود  دل خوش جا مانده است  چیزی جاییکه هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد نه موهای سیاه ونه دندانهای سفیداولین و آخرین خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویشماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم هر پسین این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟ای راز ای رمزای همه روزهای عمر ِ مرا اولین و آخرین  خاکستر به من بگویید فرزانه گان رنگ بوم و قلمچگونه خورشیدی را تصویر می کنید که ترسیمش سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟  پروانه ها حق با تو بود می بایست می خوابیدم اما چیزی خوابم را آشفته کرده است در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام با آن گیس های سیاه  وزوز و پریشانشان کاش تنها نبودم فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟کاش تنها نبودیآن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند می دانی ؟انگار چرخ فلک سوارم انگار قایقی مرا می برد انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و مرا ببخشولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟می شنوی ؟انگار صدای شیون می آید گوش کن می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد اما به جای آن می توانم قصه های خوبی تعریف کنمگوش کن یکی بود یکی نبود زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشهبه جای خواندن آواز ماه خواهر من است به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن به جای پختن کلوچه شیرین ساده و اخمودر سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند صدای شیون در اوج است می شنویبرای بیان عشقبه نظر شما کدام را باید خواند ؟تاریخ یا جغرافی ؟می دانی ؟من دلم برای تاریخ می سوزد برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند برای خمره های عسلش که در رَف ها شکسته اند گوش کن به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت حق با تو بود می بایست می خوابیدم اما مادربزرگ ها گفته اند چشم ها نگهبان دل هایند می دانی ؟از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است کودک خرگوشپروانه و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها در شعله ها سوختند تا سند سوختن نویسنده شان باشند پروانه ها آخ تصور کن آن ها در اندیشه چیزی مبهم که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند یادم می آید روزگاری ساده لوحانه صحرا به صحرا و بهار به بهار دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم عشق را چگونه می شود نوشت در گذر این لحظات پرشتاب شبانه که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند من تو را او را کسی را دوست می دارم 

با صدای
حسین پناهی
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads