گفت دانایی که گرگی خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاریست پیکاری سترگ روز و شب ما بینه این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش سخت پیچیده گلویه گرگه خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر هست در چنگاله گرگه خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته میشود انسان پاک
هر که از گرگش خورد هر دم شکست گر چه انسان مینماید گرگ هست
و آن که با گرگش مدارا میکند خلقو خوی گرگ پیدا میکند
در جوانی جان گرگت را بگیر وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری گر که باشی هم چو شیر ناتوانی در مصافه گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را میدرند گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند گرگها فرمانروایی میکنند
...
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است