واقعاً این بار داشتم دیوونه میشدم. دیگه واقعاً نمیخواستم تو مهمانیهای خانوادگی شرکت کنم. پسرخالهای دارم که خیلی خوش زبونه. با اینکه سن زیادی نداره و یکی دو سال از من کوچکتره، چنان حرف میزنه که همه را مجذوب خودش میکنه و جمع را دست میگیره. ولی من اینطوری نیستم. وقتی میخوام صحبت کنم همه بدنم میلرزه. تازه منظورم سخنرانی توی تالار وحدت نیستها. حتی نمیتونم با مادرم درباره اینکه امروز بهم مدرسه چطور گذشته صحبت کنم. خدا چرا صحبت کردن رو خلق کرد؟ اونقدر برای ادای هرکلمه استرس و فشار روحی تحمل میکنم که بدون هیچ دلیلی لکنت زبون گرفتم. حتی وقتی چند کلمه رو با کلی تلاش، به زبون میارم، به خاطر فشاری که تحمل کردم سرم گیج میره و چشمم سیاهی. آخه چند بار به خاطر یه اشتباه لپی اونچنان مسخره شدم که
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است