بهاندازه یک گردو زیر چشماش سیاه شده بود. محکم در خانه را بست و رفت به سمت اتاقش، مادرش دم در آشپزخونه ایستاده بود و هاج و واج این صحنه رو تماشا میکرد.
- انگار سلامِت رو بیرون از خونه جا گذاشتی!!! آهای با توام. چرا در و اینطوری میبندی؟ در خونه شکست!!! همه خنده و شادیش بیرون از خونه تو اون کانونه، ناراحتی و اعصاب خوردیشو میاره خونه. اصلاً دیگه نمیخوام بری اون خراب شده. معلوم نیست دارید اونجا چه غلطی میکنید. اخلاقتم که عوض شده. همش تقصیر منه. بابات میگفت نذار بره کانون من اشتباه کردم، اصرار کردم، گفتم محیطش خوبه و بچههای سالمی داره. از اتاق بیا بیرون ببینم. با کی دعوات شده؟ دارم با تو صحبت میکنمها.
- با هیچکس، داشتم میاومدم، پام پیچید، تو پیادهرو صورتم خورد لبه جدول.
- آره منم گوشام مخملیه!!! چقدر هم دقیق صورتت خورده که اندازه یه دایره زیر چشمت کبود شده. احتمالاً مشت یکی تو جدول بوده، صورت تو هم دقیقاً خورده بهش. حالا معلوم میشه. بذار از این آقای اسدی بپرسم، بچههامونو دادیم دستشون، معلوم نیست دارن چیکار میکنن.
- اَه. مامان تو رو خدا بیخیال شو. نمیخوام بگم چی شده. مشکلی دارید؟
چه غلطها. نه هیچ مشکلی ندارم. سالم از خونه رفتی بیرون، با این وضعیت اومدی خونه. فکر کردی من بیخیال این موضوع میشم؟
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است