(راوی پسر) باز هم همون بازی مسخره همیشگی!!! دیگه خسته شدم. امروز که از مدرسه اومدم، باز همه یه طوری باهام رفتار میکنن انگار کلید نجات کل بشریت، ته درازگودال ماریانا بوده و من بهعنوان تنها موجود زنده، رفتم و اون دکمه رو زدم. مادرم همینجوری دورم میچرخه و میگه: پسرم، محمد عزیزم، قربونت برم، برات آبمیوه گرفتم تا یهوقت سلولهای خاکستری مغزت تهنشین نشه. هرچی نباشه، قراره با اکتشافاتت مرزهای علم رو جابهجا کنی. پدرم که از سرکار میاد، خوشحال و سوتزنان همینجوری زیرلب زمزمه میکنه: پسرم بدون که بابا، عاشقت مونده همیشه/ قدر امروزو بدون که زندگی تکرار نمیشه. حتماً فکر میکنین که بابا تو دیگه کی هستی؟ حتماً تو همون بچه مردمی هستی که پدرومادر ما بیستچهاری میزنن تو سرمون؟ ولی یه دقیقه صبر کنین. این چیزی که شما میبینین، فقط نصف زندگی منه
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است