دیروز داشتم انباری خونه رو تمیز میکردم تا یه سری چیزهایی که بهشون احتیاج نداریم رو بریزم دور. وسط اینهمه خِنزِر پِنزِر که تو انباری جمع شده بود یه آلبوم عکس پیدا کردم. آلبوم که چه عرض کنم؛ بهغایت یه کُپِه خاک. خدا دوستم داشت که وقتی خواستم پرتش کنم تو گونی دور ریختنیها، از دستم افتاد زمین و از وسط وا شد. وقتی یه دست به جلدش کشیدم و خاکش رو گرفتم، فهمیدم داشتم چه خبطی میکردم! این آلبوم عکسهای قدیمی خانوادگیمون بود. آلبوم رو که باز کردم، رفتم به دوران کودکی و نوجوانی. همون وقتیکه تو روستا زندگی میکردم. پدربزرگ من پنجتا پسر داشت و شش تا دختر. اون هم دقیقاً به همین ترتیب. پدرم تعریف میکرد که مادربزرگ به خاطر پسرزا بودنش، سوژه حسادت همه زنهای روستا بوده. اما بابا و مامانبزرگ دلشون دختر میخواسته.
ari.apsepahani
بسیاااار عالی و گوش نواز 😍😍
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است