بالاخره اتفاق افتاد. سرنوشت من تعیین شد، آنهم به طور غیرمنتظره ای. تمام شب خوابم نبرد. چهره والودیا جلوی چشمم بود و التماس و عجز و ناله هایش مثل کابوس وحشتناکی مرا تا صبح دنبال می کرد. صبح با چنان دلتنگی ای از جا بلند شدم که نیرویی برایم باقی نگذاشته بود...
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است