• 6 سال پیش

  • 1.5K

  • 07:12

07__کافه بزرگسالی__مامور_شکنجه

کافه بزرگسالی
3
3
0

07__کافه بزرگسالی__مامور_شکنجه

کافه بزرگسالی
  • 07:12

  • 1.5K

  • 6 سال پیش

توضیحات
ما مامور شکنجه ی هم بودیم, هر روز صبح سر میز صبحانه می نشستیم, به هم لبخند می زدیم و چایمان را شیرین می کردیم و با نان و پنیر و کره و مربای مفصل, می خوردیم ... همانطور که لبخندمان را حفظ می کردیم, نگاهمان به کنجکاوی, در هم می دوید و می اندیشیدیم که او امروز برایم چه چیزی از کلاهش بیرون می آورد؟ ... من چه چیزی برای او؟!!! مثل جزام , به جان روح هم افتاده بودیم و بی هیاهو در حال خوردن یکدیگر بودیم , می دانم اکنون, درون سرت این سوال چرخد که چرا تمامش نکردیم؟ چرا دست نکشیدیم؟ آدمیزاد , همیشه این مشکلش را با خود یدک می کشد, که نمی داند کجا و چه وقت باید تمام کند ... وقتی پای ""آسیب"" در کار باشد, اوضاع پیچیده تر می شود ... در ابتدا فقط می خواهی به کسی که آزارت داده, صدمه بزنی, این سبک زندگی را انتخاب می کنی, کابوس را به جای رویا, دشمن را به جای همراه, اما پس از چندی متوجه می شوی, تنها کسی که در این کارزار, رنج می کشد, خودت هستی, ... یک روزی به خودت می آیی و می بینی به خاطر همه ی انتخابهایت, داری خودت را تنبیه می کنی, ... امیدوارم به این روز نیافتی که بخواهی از خودت انتقام بگیری ... نمی دانی انسان در بد بودن, چقدر مستعد است. دیده ام که می گویم, ... آدمها می روند جلوی آینه, خودشان را آتش می زنند و به تماشای سوختنشان مسحور می شوند ... نگاه می کنند انقدر, تا تمام شوند, 10 سال, 20 سال, 30 سال, ... انقدر که از پای بیافتند ... می دانی ؟... شکنجه ی انتقام از خود, تمام نمی شود ولی, صبحانه های مفصلش, خیلی می چسبد . . . مسافری از کشاورزی پرسید: تا شهر بعدی، چند ساعت راه است کشاورز گفت: راه برو مسافر گفت: یه سوال ساده کردم، یه جواب ساده می خوام کشاورز گفت : راه برو مسافر گفت: یه کمک کوچیک فقط ازت می خوام، فقط بگو تا شهر بعدی چقدر راهه؟ کشاورز گفت : راه برو مسافر که حسابی کلافه شده بود، بی خیال پاسخ شد و راه افتاد که از یکی دیگه سوال بپرسه، دو سه قدم که رفت کشاورز داد زد : بایست ... اینجوری که می ری 2 ساعت دیگه راه باید بری تا به شهر بعدی برسی . . . بعضی آدمها، وقتی وارد رابطه ای می شوند ، همان اول می پرسند: چی قراره بشیم؟ به کجا می رسیم با هم؟ خیلی زود می خواهند بدانند شهر بعدی کجاست؟ کی به آن می رسند؟ مرحله بعدی چیست؟ ... هی می پرسند و هی آرزو می سازند و آینده متصور می شوند ، بی خبر از آنکه اول باید کمی راه بروند تا ببینیم سرعت راه رفتنشان چقدر است؟ با این سرعت، به جایی می رسند یا خیر؟ اصلا بلد هستند راه بروند؟ با کسی راه بیایند، همدلی کنند، همدرد باشند، یار باشند ، همراه باشند، اصلا بلد هستند اهل یک رابطه باشند؟ ،،، مگر می شود از روز اول ، آینده رابطه بین دو آدم را دانست؟ ... نمی شود جانم ... نمی شود ... حالا چاره می خواهی ؟ می خواهی بدانی چه باید بکنی؟ راه برو عزیزم ،،، راه برو . . . نویسنده: مسعودحیدریان

با صدای
امیر دولت خواه
الهه پرسون

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads