توضیحات
همیشه هوا که سرد میشود یادم میآید. آن روزهای سرد را میگویم،زمستان نبود نه؛به گمانم زمان دقیقش میان کشمکش پاییز و زمستان بود. دقیقا آن موقعه که درختان ماندهاند که دلبری کنند یا بخوابند. آن سالها برفهای سنگینی میبارید.آنقدر سرد میشد که پیکانها یخ میزدند و باید حتما به هزار مکافات روشن میکردی،لولههای آب میترکید،راهها بسته میشد،خلاصه سرتان را نبرم،مکافات و زیبایی با برف بر سر مردم میریخت.
اما این سرما حس نمیشد، نه اینکه پوستت خشک نشود، نه اینکه کاپشن نپوشی. باید میپوشیدی تازه آنهم از جنس بادگیر و پشمشیشه. حس نمیشد چون آدمها گرم بودند. محبت هنوز از بین آدمها کوچ نکرده بود. مثلا اگر ماشینی روشن نمیشد،چند نفری بودند که توی برف حتی هل بدهند. اگر کسی در گوشهی خیابان از سرما کز کرده بود، ماشینهایی بودند که کلمهی"نیشترمز"را بلد باشند، جملهی"بروآقا کی از شما پول خواست" و از ایندست جملات که بوی محبت میدهد. اما نمیدانم چه شد که دیگر از آن برفها نیامد. اصلا نمیدانم که آن انسانها یکهو کجا رفتند؟ در کودکی من بودند اما در جوانی من نیستند. شاید سرمای آن روزها به قلبشان نفوذ کرد و رفتهرفته سرما از روی آسفالت پرید روی صورتآدمها، آسمان هم که کور نیست حتما سردی نگاه ما به یکدیگر را دید و دیگر نخواست از زیبایی خودش به صورت ما بریزد. کسی چه میداند؟!
بنیامین عباسی
گوینده:محمدرضاحنیفی