• 7 سال پیش

  • 40

  • 11:04

به چه دلیل

آریو راقب کیانی
1
1
0

به چه دلیل

آریو راقب کیانی
  • 11:04

  • 40

  • 7 سال پیش

توضیحات
به چه دلیل مونولوگی از اریک کوبل پل : مردی در حال کار کردن، بین 20 تا 50 سال پل : نه، نه، نه. مطلب از این قراره، زمانی که اون خانم راه می رفت من تقریبا قورباغه را به طور کامل در ‏مخلوط کن گذاشته بودم. ‏ که احتمالا نیاز به توضیحات بیشتری داره. ‏ یک ماه پیش من این قضیه را به صورت آن لاین خوندم، همین رژیم غذایی جدید، اون براساس همین رژیم ‏غذایی بومی در استرالیا بود. فرمول شیمیایی اش هم اینه، ایزوبوتیل آنترانیلیت فکر کنم این اسمش بود و اون ‏در خزندگان، یا دوزیستان ... در یکی از غدد ترشحی از دوزیستان وجود داره. و قبایلی که اون رو میخورند ‏هیچ وقت سرطان نمیگیرند. چیزی نزدیک به صفر درصد. و اونجا این شرکت آنلاین هست ... اونجا اصولا برای ‏هر چیزی یه شرکت آنلاین هست، قبول ... ولی آنها قورباغه های زنده رو فرستادند، مثل بسته های منجمد یخ ‏زده، یا شاید هم یخ نزده، ولی خوابیده ، مات... کارشون چند تا اختراع جدید دیوانه وار بود. اونها در طول یک ‏ماه برای شما تمام موجودی قورباغه های مبهوت خودشان را میفرستند، طوریکه آنها تازه به نظر میرسند، ‏سالمند، با دستور العمل و راهنمایی هایی که برای نگهداری هستن، توضیحاتی درباره اینکه دوستش داشته ‏باشیم، و غیره الذلک. به طرز شگفت انگیزی خیلی هم ارزان اند. فقط مخارج پستی کشنده هست، ولی من ‏نیاز داشتم به قورباغه های ضد سرطان برای اینکه ماری جوری از من خواسته بود که خانه را رنگ کنم! ‏ که حدس میزنم باز هم نیاز به یه توضیحاتی داره! ‏ من یه نقاش خوب خانگی هستم. درست مثل اینکه تقریبا میشه که اون رو به عنوان یه شغل‎ ‎و پیشه خطاب ‏کرد. همانند اون چیزی که خدا به ژاندارک در فرانسه گفت، گاهی اوقات فکر میکنم خدا به من میگه که ‏خانه های مردم چه رنگ های دیگه ای باید داشته باشند. این یه موهبت و نفرینه. همچون فرانسوی بودن. که ‏البته من نیستم. ولی اون چیزی که هستم یک نقاش لعنتی خوب خانگیه و مارجوری این را میدونه و از من ‏خواسته بود که خونه را این تابستانی که می آید رنگ کنم، و اون یه خانه غول پیکر بود، از این استعماری ‏های بزرگ دوست داشتنی، و من باید همه آن را رنگ می کردم. ولی من نگران این بودم که برای ساعت ‏مناسبی در زمان تابش نور مستقیم خورشید بالای نردبان باشم ... من این خال های گوشتی را وقتی یافتم ‏که چشمانم افتاد روی آنها، چند تا لک کک مکی کوچک، و غیره، و من نگرانم که همه آن تابش های ‏مستقیم نور خورشید فعالیت قشای ملانوم را حتمی و فعال کرده باشه، در جریانید که؟ و من میتونستم از ‏کرم های ضد آفتاب، کلاه و غیره استفاده کنم، ولی این رو هم میدونستم که در بالاترین حد خطرم ... من از ‏زمانی که بچه بودم و استنلی ویسنوسکی را در بیابان دفن کردم در خطر بوده ام. ‏ که، خوب، باید درباره اون هم توضیح بدهم. ‏ والدین من و استنلی ما رو برای تعطیلات خانوادگی به بیابان های سرخابی در یوتا بردند، وقتیکه ما بچه ‏بودیم. خیلی با شکوه بود، ما یک میگ میگ دیدیم و صدای کایوت ها رو می شنیدیم و یک گل بوته یوکا هم ‏دیدیم که خیلی بزرگ بود. به استثناء همه اینها یک روز صبح من و استنلی، که در حدود هشت سال داشتیم ‏، قبل از همه از خواب بیدار شدیم و برای پیاده روی بیرون رفتیم، مثل ماجراجوهای بیابان، مثل دو تا خنگ ‏ابله ها، و همین طور که در حال راه رفتن و صحبت کردن بودیم و خورشید هی بالاتر و بالاتر می رفت، ما در ‏یک گودال پر فراز و نشیب بودیم و میتونستم‎ ‎حس کنم سوزش قرمز رنگ پوستم رو ، احساسش میکردم ‏قبل از اینکه بتونم اون رو با چشمای خودم ببینم. این هم بگم که ما با خودمان هیچ آبی نیاورده بودیم برای ‏اینکه کم عقل بودیم، و تقریبا هم گم شده بودیم. البته نه گم شدن کامل. با وجود این تا جایی که وقتیکه ما ‏به راه برگشتن فکر میکردیم هیچ چیز چندان برای ما آشنا نبود. و یا در واقع همه چیز آشنا به نظر می آمد، ‏اونجا همه صحراهایی که ما می رفتیم عین هم بودند. و استنلی، یک بچه بسیار کم بنیه بود. البته با هوش و ‏زرنگ در بازی یویو، ولی این تخصصش کجا توی بیابان های یوتا به کارش می اومد؟ بنابراین رنگ او هی قرمز ‏و قرمز تر میشد و هر چه می گذشت ضعیف و ضعیف تر میشد و ما ناگهان به این ایده رسیدم. منظور اینه ‏که، خوب، این ایده من بود، اما اون هم کاملا با ایده من موافق بود و پیش رفت. که خودش رو زیر شن و ‏ماسه دفن کنه تا من بتونم کمکی بیارم. ‏ اما فقط تا گردن او. بنابرین اون کمتر در معرض آفتاب قرار داشت، درسته؟ در نتیجه اون را چال کردیم. و ‏اون هم خیلی سرخوش و راضی بود از این کار. این کله خوشحال فسقلی که از خاک بیرون زده بود شبیه ‏شکل یک تکه سنگ خرد شده بود. که، خوب، این کار با آگاهی تمام و کمال انجام شده، ایده خوبی بود نه؟ ‏میتونستم هر دو وجه قضیه رو ببینم. با این وجود من رفتم دنبال کمک و کمک پیدا شد، یا شاید هم کمک ‏من رو پیدا کرد ... یک جنگلبان ... و ما استنلی رو نجات دادیم و همه ما خوب بودیم ولی نمیدونم چرا ‏والدینمون فریاد میکشیدند، خوب شما خودتون بهتر میدوید، این یک اتفاق معمولیه، " بچه شما سعی کرد ‏پسر من رو بکشه"، "قتل یک کلمه ناچیزه برای این کار" " از طریق وکیلمون فراخوانده خواهید شد"،"اول ‏آسیبی رو که رسوندید جبران کنید، آن موقع با هم حرف خواهیم زد". بقیه اش رو نگم دیگه، میدونید و ‏همه آن چیزی که درباره اون موضوع یادم مونده فکر کنم این بود که پوستم غلفتی در حال کنده شدن بود و ‏بعد ها زمینه سازی برای پی ریزی سرطان و من در حال مرور کردن تمام آن لحظات بودم، همه آن چیزی که ‏میتونم بهش فکر کنم این بود " هیچ کدام از این اتفاق ها پیش نمی آمد اگر پدربزرگ آرنت آن عشقبازی ‏احمقانه را با کارمن میراندا1 نداشته بود." ‏ که اون رو هم میتونم براتون توضیح بدهم. ‏ بابا بزرگ آرنت، از پشت کوه های آمده اسکاتلند ، با هیچ حس رضایتی از خانواده اش و همین طور ‏دوستانش، از اقیانوسی دور فقط به سوی غرب پیش میرفت و میرفت و میرفت ، مثل اینکه اون فقط ‏میخواست بفهمه که خورشید کجا میره وقتیکه که پایین میاد.گشنه. مردی که همیشه سیری ناپذیر بود. حتی ‏با وجود اینکه با مامان بزرگ هریت ازدواج کرد، با شش تا بچه، همچنان گشنه! اون توی روزی گرم روی ‏نردبان خدمتکاران در حال اتمام کار گچ کاری خونه کارمن میراندا بود.کارمن برای پیشخدمتان مقداری چای ‏سرد درست کرده بود، چیزی که منجر شد بعدها همسر پدربزرگ و بچه هایش و همینطور بقیه آشنایان دیگر ‏را او نبینند. به جز یک مورد استثناء که خواننده ی ذخیره ترانه "کا روم پا پا " در موسیقی فیلم "نانسی به ‏ریو میرود" ایشان رو رویت کردند. ‏ ولی من میتونم اون رو درک کنم، همان ژن بابا بزرگ آرنت رو که به زندگی جرقه ای میزند وقتیکه استنلی ‏ویسنوسکی و من، در صبحگاهی توی بیابان سیخ ایستاده بودیم. ژن "به پیش بتاز!" ‏ همان ژنی که، درست وقتیکه خونواده پدرم را نابود کرد، من اصلا بابا بزرگ آرنت را مقصر نمیدونستم، من ‏آبگوشت بزباش با جو رو مقصر میدونم که خوردنش دیگه در کنار رود نیل نیل دیگه خسته کننده شده بود. ‏ میدونستید، مردم مصر قبل از اینکه مصری نامیده شوند، همون هاییکه به طور ناگهانی شبیه بودند به "اوووو ، ‏من از جو خسته شده ام. من از گندم خسته شده ام. من از زندگی کردن در مهد بشریت به خودی خود ‏خسته شده ام. در آن تل تپه ها چه خبره؟"و بعدی و بعدی تا زمانیکه خودشون رو محض رضای خدا هم که ‏شده در اسکاتلند یا آسیا یا استرالیا پیدا کردند. چه نوع ژنی، ژن بابا بزرگ آرنت هست که سعی کرده اون رو ‏به سمت ماجراجویی سوق بده؟؟ "من که هیچ خشکی آنجا نمیبینم، ولی قصد دارم که با قایق کوچکم به ‏اقیانوس بزنم در آنسوی افق و به امید بهترین ها پارو بزنم، میبینمت!" جدا؟؟ ‏ ولی منظور من این ها نیست، این طور نیست، این طور که تقصیر کسی باشد، من خودم بدستش آوردم، اونها ‏نمیتونستند استرالیا رو پیدا کنند اگر قضیه بیگ بنگی در کار نبود. ‏ درسته؟ ‏ چیزی باید برای هر مولکولی در کل گیتی شروع میشد که میخواست جداگانه هر مولکول را از مولکول دیگری ‏جدا کند و بترکاند... که ذرهای اتمی کار گذاشته شده در جسم بابا بزرگ از تک تک اتم های هر گوشه گیتی ‏چیزی میگویند " چه خبره آنجا؟ تا چه حدی میتونم دور بشم؟ به من اجازه بدید که یک بار دیگه شانس ‏خودم امتحان کنم." ‏ مثل گذاشتن قورباغه ای درون یک مخلوط کن. ‏ من سعی کردم همه این حرف ها را برای مارجوری توضیح بدهم، خیلی واضح ب من به نظر می رسید که ‏شب یا روز یا هر وقت دیگه ای هست، اما ما اینجاییم ... زندگی من در یک قتل گاه مطلق است برای اینکه ‏چیزی موجب میشه هر ذره ای از ماده در این گیتی به شکل مجزا در 13 میلیارد سال پیش منفجر شده ‏باشع. ‏ که من شرینرس2 را مقصر میدانم. ‏ و من باید احتمالا آن را توضیح بدهم. ‏ ‏1-‏ کارمن میراندا (‏Carmen Miranda‏) : خواننده پرتغالی برزیلی، رقصنده سامبا ، بازیگر برادوی و ‏ستاره محبوب سینما 1930 تا 1950 ‏ ‏2-‏ شرینرس (‏Shriners‏ ) : اجتماعی که در سال 1870 تاسیس شد و در فلوریدا، ایالات متحده مستقر ‏می باشد و بدنه الحاقی به فرماسونری می باشد.‏

با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads