توضیحات
کتاب تاریک ماه، تالیف منصور علیمرادی، روایت جور رفته بر انسانی است که رویدادهای ناگهانی زندگی، او را بی آن که بتواند بر آنها چیرگی یابد به سمت نابودی سوق میدهند.
همه شخصیتهای کتاب تاریک ماه خیالی هستند و هرگونه شباهتی با نام آدمهای واقعی کاملاً تصادفی است. این کتاب برنده جایزهی بهترین رمان سال ۱۳۹۲ از کتاب سال (هت اقلیم) شده است.
میر جان یاغی جوان و عاشقی است سرگردان کوهها و شنزارهای تفتیده جنوب. راوی به اجبار مدت زیادی را تنها و بدون آذوقه در کوهستانی دوردست میگذراند و با گوشت شکار و دانهی کنارهای کوهی ارتزاق میکند. عشق و وهم، ترس و تنهایی، آوارگی و اضطراب، تخیل و تردید، شخصیت اصلی این رمان را در نهایت به پرتگاهی هولناک سوق میدهند که خود او هیچ دخالتی در ایجاد موقعیتهایی که میخواهد از آنها بگریزد نداشته است.
در بخشی از کتاب تاریک ماه میخوانیم:
دو سه ساعتی گم شدند. باور کن که بر من دو قرن گذشت، صدای بریده بریده موتور آب را شماره میکردم که انگار به هقهق افتاده بود. سعی داشتم از روی تَهکتَهک صدای موتور حدس بزنم که چند اینچ آب دارد و آبش در بیابان به کجا میرود، چه قدر کشت کردهاند و چند خانواده در آن جا هست. عطرِ یونجه میآمد و بوی پهنِ مال. یحتمل که درختان نخل هم ثمری داشت. بوی لیمو نمیآمد و صدای پلاستیک روی کرتهای خیاری هم. شاد و سرزنده برگشتند. حرکت کردیم.
چشمهایم را که باز کردند همه جا را ظلمات گرفته بود. بشقابی برنج و گوشت گذاشتند پیش رویم و یکیشان با دست چند لقمه درشت چپاند توی دهانم که نجویده قورت دادم. انگشتانش مزه خاک و چرک و عرق میداد. نور ماشین تاریکی را جِر میداد و ما به پیش میرفتیم. دمدمای سحر ماشین از جاده بیابانی خارج شد و تنگه باریکی را بالا رفت که بر دو طرفش بوتههای گِرد خار بیابانی روییده بود؛ بیراههای پرت در دامنههای کوهی خشک. پای شهگزی بلند اطراق کردیم. راننده ماشین را برد جلوتر و مابین درختان گز و کهور که بر کپههای کوچک خاک قد کشیده بودند پارک کرد که از اطراف به دید نیاید و برق نزند.
مزرعه خوبی میشد اگر کسی آن زمین بایر دور افتاده را آباد میکرد؛ خاکی مایل به سفید و قوتدار که برای کشت و کار جان میداد، پوشیده از درختان بلند گز و کهور که در امتداد کوه تا دوردستها وسعت داشت. رییس رحمت گفت: «دو نفر، دو نفر نگهبانی بدهید تا تاریکی دل به زمین بدهد.»
دستهایم را باز کردند، یک نفرشان بازویم را گرفت و تکان داد: «نمیخواهی بروی دست به آب؟»
پشت سنگی درشت پنهان شدم، نگهبانها از دو طرف دره مرا میپاییدند، به هم اشاره میدادند و میخندیدند. برگشتیم پای درخت شَهگزِ پیر. دستها و پاهایم را به زنجیر کردند و گفتند به پهلو بخواب که چرتی زده باشی. بیدارم که کردند دو نخل به غروب آفتاب بیشتر نمانده بود. جوانکی آمد کنارم ایستاد، دست برد به جیب گشاد پیراهنِ بلوچیاش، کلیدی بیرون آورد، در قفل زنجیر چرخاند و تکهنانی خشک و لیوانی چای بهدستم داد. نان را با خست میجویدم و بهسختی فرو میدادم. صدای ماده تیهویی از سینه کوه میآمد که جفت گمشدهاش را فرامیخواند.
دلم سخت هوای آبادی کوچکمان را کرده بود. شب داشت از راه میرسید که رییس فرمان حرکت داد. به جاده اصلی که در خنکای بهاریِ بیابان رسیدیم چشمهایم را بستند؛ دوباره همان سکوت و خاموشی، صدای یکنواخت ماشین و نسیم سردی که مدام جا عوض میکرد، گاه از چپ میوزید و گاه راست بدنم را میلرزاند. لامدادِ پیر آهنگِ بلوچی محزونی میخواند و آه میکشید. ناگهان ساکت شد، لوله تفنگ برنوش را بالا آورد، سینه قنداق را در شیار کف ماشین محکم کرد و گلنگدن کشید. از تو چه پنهان خورشید، برای یکلحظه واقعاً وحشت کردم، جوانی که پشت دوشیکا ایستاده بود پرسید: «چه میکنی لامداد؟»
ناشر: انتشارات روزنه
جزئیات
کارگردان:
نویسنده:
مترجم:
ناشر چاپی:
شابک:
سال انتشار: 3 سال پیش