توضیحات
در عهد عُمَر ، رامشگری چنگ نواز بود که آواز دلاویز او همانند دَمِ اسرافیل ، مُردگان را زندگی و نشاط می بخشید . او عُمری را بر این کار سپری کرد و رفته رفته برف پیری بر سر و رویش باریدن گرفت و کمرش از بارِ سنگین عُمر خمیده گشت و ابروانش بر روی چشمانش فرو خُفت . آواز دلپذیرش به ناخوشی گرایید و دیگر کسی طالب ساز و آواز او نبود . و او یکه و تنها در فقر و فاقه و ناتوانی غوطه ور شد تا آنکه پیوند امیدش از خلق ، گسست و دل به امید حق بست . تا اینکه شبی به گورستانی خاموش و فراموش در حومۀ مدینه رفت و با خود گفت : این بار باید برای خدا زخمه ها را بر رشته ساز به رفتار آورم و تنها برای او بنوازم تا که حصّه ای از دریای بیکران رحمت الهی بر گیرم و دستمزدی ستانم .
او در نواختن زخمه ها غرقه شد و آنقدر چنگ نواخت که رنچه و ناتوان سر بر بالین نهاد و به خوابی ژرف فرو رفت . در این حال حق تعالی اراده فرمود که خلیفه مسلمین یعنی عُمَر نیز به خوابی گران رود . عُمَر پی بُرد که این خواب غیر معهود که بر او بی هنگام ، عارض شده حتما پیامی به همراه دارد . سر بر بالین نهاد و به خواب فرو رفت و در میان خواب ، سروش غیبی در گوشِ جانِ عُمَر طنین انداخت که هم اینک بر خیز و به گورستان مدینه برو و نیاز یکی از بندگان خاص مرا برآورده ساز . هفتصد دینار از بیت المال برگیر و بدو دِه . که این مقدار ، دستمزد سازی است که برای خدا به نوا در آورده است .
عُمَر از خواب گران برخاست و راه گورستان در پیش گرفت . وقتی بدانجا رسید . گِرد گورستان می گشت و چشم به هر سو می افکند تا آن بنده مقرب را پیدا کند ولی هر چه ژرف تر در می نگریست و بیشتر می گشت کسی را نمی یافت مگر ، رامشگری کلانسال که چنگ زیر سر داشت . با خود گفت : آیا این است بنده مقرب ؟ آیا رامشگری ژولیده و بر خاک خفته همان بنده ای است که در خواب بدو سفارش شده است ؟ قانع نشد و باز هم گردش کرد و بیشتر نگریست ولی هیچکس را نیافت . سرانجام به فراست دریافت که این پیر چنگی همان کسی است که در خواب بدو سفارش شده است . در این حال ناگهان عطسه ای بر عُمَر افتاد و پیر چنگی از صدای آن از خواب پرید و همینکه نگاهش به عُمَر افتاد بیمناک شد . زیرا گمان می کرد که این محُتَسَب ، قصد تعزیر او دارد . ولی عُمَر به او آرامش داد و پیغام غیبی را برای او بازگو کرد . و آن همیان زر را به او تحویل داد . پیر چنگی ، سخت به زاری و فغان افتاد و از اینکه عُمری را به خاطر مجالس طرب ، ساز زده پشیمان و تائب شد و دریافت که باید چنگ و ساز را برای خدا نواخت و بس .
مأخذ این داستان در اسرارالتوحید ، چاپ تهران به اهتمام بهمنیار ، ص 76 تا 87 نقل شده است و اصل آن حکایت این است .
« حسن مودّب گفت که روزی شیخ در نیشابور از مجلس فارغ شده بود و مردم رفته بودند و من در خدمت شیخ ایستاده بودم . چنانکه معهود بود و مرا وام بسیار جمع آمده بود و دلم بدان مشغول بود که تقاضا می کردند و هیچ معلوم نبود و مرا می بایست که شیخ در آن سخن گوید و نمی گفت . شیخ اشارت کرد که واپس نگر ، بنگریستم . پیر زنی دیدم از درِ خانقاه می آمد . من نزدیک وی شدم . صرّه ای به من داد گران سنگ و گفت : صد دینار زر است پیش شیخ برو و بگو تا دعایی در کارِ من کند . من بستدم و شاد شدم و گفتم : هم اکنون وامها باز دهم . پیش شیخ بردم و بنهادم . شیخ گفت : اینجا مَنِه ، بردار و می رو تا به گورستان حیره . آنجا چهارطاقی است نیمی افتاده و در آنجا شو پیری در آنجا خفته سلام ما بدو رسان و این زر بدو دِه و بگوی که چون این نماند باز نمای تا بگویم دیگر بدهند و ما اینجاییم تا تو بازآیی . حسن گفت : من به آنجا رفتم که شیخ گفته بود در شدم پیری را دیدم سخت ضعیف . تنبوری در زیر سر نهاده و خفته او را بیدار کردم و سلام شیخ بدو رسانیدم و آن زر بدو دادم . آن مرد فریاد در گرفت و گفت مرا پیش شیخ بَر . پرسیدم که حال تو چیست ؟ پیر گفت : من مردی ام چنین که می بینی و پیشه من تنبور زدن است . چون جوان بودم به نزدیک خلق ، قبولی عظیم داشتم و در این شهر هیچ جای دو تن به هم نبودندی که من سوم ایشان نبودمی و بسیار شاگردان دارم . اکنون چون پیر شدم حال من چنان شد که هیچکس مرا نخواندی تا کنون که دست تنگ شدم و من هیچ شغلی دیگر ندانم و مرا از خانه بیرون کردند و گفتند ما ترا نمی توانیم داشت و ما را در کار خدای کن . راه فرار هیچ ندانستم بدین گورستان آمدم و به درد بگریستم و با حق تعالی مناجات کردم که خداوندا ، هیچ پیشه ای ندانم و جوانی و قوت ندارم . همه خلقم رد کرده اند . اکنون زن و فرزند نیز مرا بیرون کردند . اکنون من و تو و تو ومن امشب مطربی خواهم کرد تا نانم دهی . تا به وقت صبحدم چیزی می زدم و می گریستم...
جزئیات
کارگردان:
نویسنده:
مترجم:
ناشر چاپی:
شابک:
سال انتشار: 3 سال پیش