• 4 سال پیش

  • 7.1K

  • 26:54

40__کافه بزرگسالی__دلبرانه

کافه بزرگسالی
5
5
0

40__کافه بزرگسالی__دلبرانه

کافه بزرگسالی
  • 26:54

  • 7.1K

  • 4 سال پیش

توضیحات
حرفهای زیادی برای پایان بخشیدن به یک گفتگو وجود دارد. خدانگهدار، سایه ات مستدام، ایام به کام ، به امید دیدار، به سلامت، فعلن، تا بعد ... آرزوهایی که برای مسافران محبوبمان می کنیم. به امید اینکه باز ببینیمشان و یا در حد فاصل هجران و دیدار، امیدوار باشیم در صحت و سلامت و آرامش ، روزگار به سر برند. بین تمام حرف های بدرقه، "شاد باشید" مزه ی دیگری می دهد. طعم آگاهی و پذیرش. آگاهی از اینکه ممکن است کسی را دوباره ملاقات نکنیم اما بپذیریم که می تواند شاد باشد و می توانیم شاد باشیم و زندگی همچنان جاری. آگاهی از اینکه خیلی چیزها ذاتا رو به زوالند و آرزو کردنشان برای دیگران، از روی خام بودن ماست ... تندرستی، همیشگی نیست و سرانجام از دست می رود ، عمر به پایان می رسد، سایه های آسودگی از سرمان دور می شوند، ایام دائما یکسان نمی ماند ولی در عین حال، نجات یافتگان و شاهدان عینی می گویند که با تمام این اوصاف، تا زندگی هست، شادی هم هست. آری، می شود به سفر و سفره ی زندگی نگاه کرد و از هجمه ی جبر و نقصان، خشمگینانه، افسوس خورد و حسرت کشید ، از نداشته هایمان، از بد اقبالیهایمان، از یاران ناموافقمان ، از عهدها و دلهای شکسته مان، یا می توان با قدردانی از هدیه و فرصتی که در اختیارمان است، تا عمر باقی و نمایش بر پرده، از لحظه لحظه ی منظره ی پیش روی لذت برد. زیرا عمری که می گذرانیم مجموعه ای از تک تکِ همین لحظه هاست و مفهوم فراگیر و یکپارچه ی زندگی رنجبار یا شادمان، واقعا وجود ندارد، اینها فقط پرورده ی دستچینِ گزینشیِ ذهنمان از خاطرات گذشته است. زندگی ما فقط پر از لحظاتی تلخ یا شیرین است. پر از لحظات رویارویی با پدیده هایی که جدا از مطلوب و نامطلوب بودنشان، ما را به چالش می کشند تا انتخابی انجام دهیم، بپذیریمشان یا دگرگونشان کنیم. زندگی ما پر از آدمهاییست که به هزار امید، بارها و بارها آزمودیمشان و هر بار سرشکسته، دلشکسته و ناامیدمان کرده اند. پر از باورها و دروغهایی که نوید دنیا و فردای بهتری را می دادند اما به سستی یک قصر شنی در برخورد با امواج واقعیت، فرو ریختند . پر از گناهکاران و قاضیانی که فارغ از هر چه در ظاهر می کردند، در حال اعتراف به کمبودها و رنجهایشان بودند. چرا نفهمیدیم هر انتخابی باید در راستای تعهدمان به خود ، زندگی و شادی مان باشد وگرنه مسئولانه و موثر نخواهد بود؟ چرا نفهمیدیم هیچ کس ساعتش را با ما کوک نمی کند، هر آدمی، مسیر داستان خودش را پیش روی دارد، درگیر جنگها و کشش های خود است؟ چرا نفهمیدیم باورها و پیمانهایی که فرو می ریزند، همزمان، آوارِ ناامیدی بر دلهای ساده باور و فانوس حقیقت برای روحِ های جویا می شوند؟ دیری باید می گذشت تا کم کم آهن تفته در گرمای خویش بلوغ می یافت و سرد می شد ... آری ، دیری باید می گذشت ... باید از سَرِ اشتیاق و امیدورزی بیهوده می افتاد ... باید چای بی خیالی خورده می شد ... زمین بکر، شخم می خورد ... باید زمان می گذشت تا بفهمیم ایراد از آن آدمها نیست، از این امید واهیست که فرصتهای زندگی را به تباهی کشانده. ایراد به خاطر توقع زیادیست که از واقعیتها داریم ، واقعیتهایی که نمی خواهیم درست باورشان کنیم، همانگونه که هستند ... امید بیهوده و توقع بیجا، چیزیست که باعث می شود حسی اشتباه نسبت به خود، زندگی و سرانجاممان داشته باشیم. معیارهای غلط آرامش و رستگاری ... آرزوهای بعید و امید برای برآورده شدنشان، انسان را نابود می کند، یک جایی بالاخره آدم باید دست از بلاتکلیفی و بی مسئولیتی بردارد و جور خواسته هایش را بکشد. کاری را انجام دهد، راهی را برود، چیزی را بفهمد، حسی را درک کند، ... آدم به همین چیزها آدم است ، به داغی که با آن نشان شده ، غمی که معتبرش می کند، رویایی که واقعیتش را می سازد و احساسی که توشه اش از زندگیست ... آدم به همین چیزها آدم است ... انسانی که رنج را نفهمد، چه هم آغوشی ای با شادی دارد ؟ ... انسانی که فراز و فرودش را از سر نگذرانده باشد چه حسی به زندگی دارد ؟ ... انسانی که عمق یک زخم را نکاود چگونه از واقعی بودن ادراکش اطمینان حاصل کند ؟ ... حواس ما ناقصند و ذهنمان را فریب می دهند. بوها، طعم ها، رنگها، صداها، هر چیزی که دنیا را در ذهن ما می سازد، می تواند چیز دیگری غیر از تصور و دریافت ما باشد، خطا باشد، مجاز باشد. مثل تماشای فیلمی که می دانیم نمایش است، ساختگیست، حقیقت ندارد، واقعا اتفاق نیافتاده، اما درگیرش می شویم و با دیدن آن، غمگین، شاد، خشمگین، ترسان یا رها می گردیم. تنها اختیار ما در میان تمام اجبارها، از جسمی که در آن محصوریم گرفته تا زمان و مکانی که در آن به دنیا آمده ایم و حوادثی که سر راهمان قرار می گیرند، انتخاب حسمان به زندگیست و در میان تمام مَجازهایی که اجباراً به عنوان حقیقت یا تفسیری درست از پدیده ها پذیرفتیمشان، تنها واقعیت ماست. حسی که از تماشای اتفاقات دنیا و خاطرات گذشته به ما دست می دهد، علیرغم تمام نقص حواس، واقعی ترین چیز دنیاست. تنها واقعیت قابل انتخاب و استناد. پس چرا به جای این همه افسردگی و رخوت، انتخاب هایمان شادمان نکند ؟ چرا ما را با شوقی بیشتر به سمت ادامه ی زندگی با کیفیتی بالاتر رهنمون نسازد ؟ چرا ما را به صلح با ستیز روزگاران نرساند ؟ کودکی را در نخستین روزهای نوروز فرض کنید که مشتاقاته منتظر است تا به منزل اقوام در چند کوچه آنطرفتر برود و لباسهای نو اش را به همه نشان دهد. اما کمی قبل از رفتن، باران تند بهاری آغاز به باریدن می کند. کودک خشمگین و دمق داخل منزل بر می گردد و سر به زاری می نهد. خشمگین از اینکه به مطلوبش نرسیده و در برطرف کردن مانع هم ناتوان است. ما به او حق می دهیم که عصبانی شود، بی منطق شود، کسل و نالان و گریان شود، ما به او حق می دهیم برود یک گوشه ای کز کند و به هیچ کدام از دلداری های دیگران گوش ندهد، چون کودک است. اگر کمی بزرگتر و بالغتر می بود، می شد از او خواست تا خشم را رها کرده و بپذیرد گرچه باران، مطلوبش نیست، اما به هر حال در حال باریدن است، چیزیست که هست. می شود تا بند آمدن آن کمی صبر کرد و هر برنامه ای که قرار بوده را بعداً دوباره از سر گرفت، یا می شود چتری برداشت و با قبول احتمال خیس شدن، دل به راه زد. یا می شود هزینه یک تاکسی را تقبل کرد تا به دلخواه رسید. وقتی در ابتدای راه بزرگسالی، قدم به جاده ی دانستن گذاشتیم از ضربات مداوم آگاهی، رنج فراوان بردیم. از پیش پرده های بارانی، قبل از اجرای نمایش هایی که برای شادیمان تدارک دیده بودیم. اول کمی خشمگین شدیم از آنچه مطلوبمان نبود و می خواستیم تغییرش بدهیم و نمی شد، سپس غمگین شدیم، از چیزهای که نمی خواستیمشان اما باید قبول می کردیم که هستند و کاری برایشان نمی شود انجام داد، غمگین از اینکه می دیدیم دنیا هم قد آرزوهایمان نیست و شباهتی به رویاهای کودکی مان ندارد ... آدمها، آنگونه که دوست داشتیم، دل آویز نیستند ... پیمانها، همچون هوای بهاری ناپایدار و بی اعتبارند ... باورها، همچون خانه های پوشالی، به اشاره ای فرو می ریزند ... سلامتی و عزیزانمان از دست می روند و آتش عشق ها و کشش های دیوانه آسا، سرانجام سرد می شود ... غمِِ زیستن در دنیایی ناامن، بی رحم و پر از اجبار، مانند کوهی بر گرده هایمان سنگینی کرد و آن اشتیاق قدمهای بلند را از ما گرفت. حق داشتیم اگر می رفتیم گوشه ای و کز می کردیم، مچاله می شدیم در خود، گریه سر می دادیم و گوشمان را بر هر صحبتی می بستیم. اما دوران کودکی به سر آمده بود و از بزرگسالان، انتظاری فراتر از تسلیم شدن می رفت. غم، توامان که زندگی مان را گل آلود و سنگین می کرد ، از سردرگمی هم نجاتمان می داد. و اصلا کارکردش همین بود. تا کمکمان کند بپذیریم چیزهایی هست که دلخواه ما نیست، اما به هر حال ، هست و ما برای بهبودش کاری نمی توانیم بکنیم. این یعنی من بعد باید اساس زندگی و برنامه های آینده مان را با در نظر گرفتن وجود آن چیزها، بنا کنیم. در پیوندی عجیب، دانایی باعث ایجاد رنج و رنج باعث ایجاد غم می شود. غم کلید پذیرش و پذیرش، راه رسیدن به شادیست. به شرط آنکه هر کس بلاجویی می کند، برنامه و اراده ای برای رسیدن به شادی نیز داشته باشد. پس از قدمهای نخستینمان در راه، که به تنهایی و مرارت طی شد، بالاخره یک جا، سکوتمان بند آمد، طاقتمان طاق شد، زیر آن همه فشار به ستوه آمده و شروع کردیم به حرف زدن، غر زدن، عقده گشایی، سفره گشایی، برای هر کس، در هر وقت ، هر کجا. ابتدا غریبه هایی بودیم با دردهایی پنهان در نهان. ناامید از التیام ، ناامید از داشتن زندگی عادی. حرف زدیم و حرفمان گفتگو شد، گفتگو، گر چه همیشه به صورت مسکنی وارد می شود اما سرانجام در هیات چراغی، راه را نشانمان می دهد. نشانمان می دهد که می توانیم جلوتر بریم و از انزوا و سکون دست بکشیم. نشانمان می دهد "چو دلبرانه بنگری دائما یکسان نماند حال و دوران". زندگی بی توجه به آنچه اتفاق می افتد، پیوسته در جریان است و همیشه زیبایی و سختی اش را با خود همراه دارد. کوتاه، بی وقفه، بی مبالات، نا عادلانه، پر از تنش و پر از غافلگیری ... اما همچنان می شود در همین شرایط، در همین دنیا، شاد بود و لذت برد. همه ی ما این حرفها را می دانستیم، درونمان بود ولی گویا باید از زبان دیگران می شنیدیم تا دوباره ایمان بیاوریم. می دانستیم باید با هم بی پرده گفتگو کنیم تا بندها باز شده و از این کلاف کلافگی رهایی یابیم، اما گره کار در این بود که هر کس برای محافظت از خویش، سپر و سکوتی بر چهره داشت تا راز دردش فاش نشود. پیرامونمان شده بود میهمانی بالماسکه، پر از رهگذرانی با صورتکی بر رخ، نقابی که هر کدامشان را برای ما، بدل به موجوداتی سحرآمیز، کامیاب، پاک، بی نقص، متفاوت و دست نیافتنی می کرد. این چیزی بود که تماشایش به ما احساس تنهایی در جمع و عدم هماهنگی با پیرامونمان را می داد. انگار عجیبیم. انگار معیوبیم. انگار ضعیف، مانند حلقه ی سست زنجیریم. شبیه به یک مخلوق رانده شده و ناخواسته، با دیگران تفاوت داریم. باید نقابها را پس می راندیم. زمانی که سپرها و صورتکها به کنار رفتند و چهره ها عیان شدند، گفتگو ها معنی یافت، فهمیدیم چه بیش از اندازه با هم آشنا و همزاد هستیم، چه دردهای مشترکی داریم، چه خاطرات مشابهی داریم، چه دغدغه و بغض های همسانی داریم، دیدیم چه حرفهایی می شود با هم زد بی آنکه لغتی بین مان رد و بدل شود، چه نگاههایی می شود از هم دزدید و دانست که در بسیاری از تجربه ها مشترکیم، چه نیشخندهایی می شود حواله ی خاطرات کرد و فهمید که سختیهای زندگی، فقط نصیب ما نشده، بسیارند مثل ما، بی شمارند، درد دلهایمان آنقدر آشنا بود که انگار داشتیم به حرفهای خودمان گوش می کردیم ... حرفهایی که از دهان دیگران بیرون می آمد و بی آنکه تغییری در اصل اوضاعمان رخ دهد، حس کردیم حالمان کمی بهتر شده است. گویی، دیگر، تنها آدم بد شانس دنیا نیستیم، تنها خطا کار جمع نیستیم، ضعیف نیستیم، گویی چون حال و روال ما بر کس دیگری هم گذشته، تحمل دنیا آسانتر شده است. گفتگو قلقکمان داد تا راه بیافتیم و سفرمان را ادامه دهیم ، سفری که اگر چه در ابتدا "فرار" بود ، اما سرانجام به "قرار" ختم شد. به آرامش و امنیتی که رشدمان داد. پخته مان کرد و باعث شد مسیرمان را به دور از شتابزدگی، با حوصله ی بیشتر و دردی کمتر بپیماییم. با پذیرش و تعهد و مسئولیت. با تلاش برای شاد بودن. شاد بودن در همین دنیایی که باعث رنجمان بود. پس از گذشت ایام ، آشنایی ها و گفتگوها، حالا به حالی رسیدیم که اگر چه مقصدمان نیست، اما مسیری با ثبات است. بدون خشم و کینه و سردرگمی، بدون یاس و افسردگی ، بدون سکون، زیرا حرفهایی که توان رفتن را از ما می گرفت، دیگر گفته شده، هر چه باقیست را می توان قدم زنان در ادامه راه گفت و شنید. شاید دیگر وقت آن باشد تا گلایه ها را به کناری بگذاریم و زندگی کنیم، بغض ها و فریادها را رها کرده و حرف بزنیم، دلشکستگی ها و دل آزردگی ها را به گذر زمان بسپاریم، شاید دیگر وقت آن باشد تا ببخشیم، رها کنیم، از ملامت کردن خود و دیگران دست برداریم، از جستجو برای یافتن مقصر، از زندانهایی که خود را به آن محکوم کردیم بگریزیم، از ای کاش ها و اگر ها دوری کنیم، بالاخره یک روز باید گوشه های لبمان بلندای لبخند را تجربه کند، مگر از همه ی عمر چند بهار باقیست ؟ ، مگر این جهان بی اعتبار ارزش چه اندازه رنج کشیدن را دارد ؟ مگر این روح حساس و این تن نحیف توان چند کارزار را دارد ؟ ... عزیزانی که رفتند، رفتند ... عمری که گذشت، گذشت ... معصومیتی که دیگر نیست، دیگر نیست ... شوقی که سرد شد، سرد شد ... نه فقط برای ما، برای همگان چنین بوده و باز هم پیش می آید ... اگر دلهای مان آزرده شده، پس از این هم می شود ... اگر عهدها شکسته شده، پس از این هم می شود ... بعضی چیزها به خورد دنیا رفته، مانند ذاتش شده و یکسره در تکرار ... شاید وقت آن رسیده باشد که یاد خودمان بیاندازیم شادی در میان همین تکرارها مستتر است. مثلِ عطرِ پنهانِ لایِ صفحاتِ یک کتاب، دیده اید چقدر مست کننده است ؟ ... پروراندن یک گیاه، گوشه ای در هیاهوی شهر، دیده اید چه هیجانی دارد ؟ ... آغوش گرفتن یک کودک، میان غوغای بی اعتنایی آدمها به هم، دیده اید چگونه تمام عواطف انسانیمان را بیدار می کند ؟ ... شاید وقت آن رسیده باشد که یاد خودمان بیاندازیم تماشای غروب و طلوع ، قدم زدن در چمنها، شنیدن صدای دریا، سکوت کویر، استشمام رایحه نان تازه و پنیر و سبزی، شنیدن یک موسیقی خوب، دیدن یک فیلم زیبا، خواندن کتاب، معاشرت با آنان که دوستشان داریم، یک لیوان چای معطر که در سکوت مزه اش می کنیم، لباسی که ست می کنیم، آشپزی کردن، خواندن و رقصیدن، پیاده روی شبانه و شاد بودن با چیزهای کوچک، چه حجم عظیمی از حس زنده بودن را در ما بیدار می کند ... مگر حال خوب چیزی غیر از این درک ساده است ؟ اینکه بفهمیم با همه اتفاقات و احتمالات ناگوار، باز هم می توان خوب و شاد بود. شاید وقت آن رسیده باشد که از دوران تماشای گذشته، گذر کنیم. اگر چه همصحبتی با همدردانمان باعث سبک شدنمان شد، اما پایان این گفتگو فرا رسیده و دیگر باید برای تمام رنج دیدگانی که رنجشان ما را به التیام نزدیکتر کرد کلاه از سر برداریم و به نشان احترام و قدر دانی ، در برابرشان بایستیم و سرِ تعظیم فرود بیاوریم چون هر آشناییِ خوبی، مستحق یک بدرود خوب هم هست و در پایان سفری رهایی بخش، چه سخنی بهتر از اینکه برای هم آرزو کنیم تا شاد باشیم ؟ ... شاد باشید

shenoto-ads
shenoto-ads