• 5 سال پیش

  • 2.0K

  • 20:46

34__کافه بزرگسالی__بودن یا نبودن

کافه بزرگسالی
1
1
0

34__کافه بزرگسالی__بودن یا نبودن

کافه بزرگسالی
  • 20:46

  • 2.0K

  • 5 سال پیش

توضیحات
شاید لازم باشه برای گفتن این داستان، اول، یه کم مقدمه چینی کنم ، هر چند وقتی آدم برای گفتن یک چیزی مقدمه چینی می کنه و هی توضیح می ده، یعنی یه بخشهایی از داستان، مورد تاییدش نیست، بهش افتخار نمی کنه، شرمساره، احساس ضعف و خسارت و گناه می کنه. البته طبیعی ه ، برای هر کسی ، تعریف داستان عاشقانه ای که محبوب ش توی داستان نقشی نداشته باشه، خیلی زجر آوره ... اینکه تعریف کنه شرمسارانه، هر جا که می تونسته و نمی تونسته، پا پس کشیده، ... به جای اینکه قدمی جلوتر برداره، ... خیلی سخت تر هم می شه وقتی بخواد اعتراف کنه، پشت یک میز تک سرنشین نشسته، روش رو کرده یه طرف دیگه و همه ی نشانه های زوال رو نادیده گرفته، اجازه داده هر چی در حال اتفاق افتادن ه ، اتفاق بیافته. ... بعضی سهل انگاری ها قابل جبران نیست، ... لحظه ای وجود داره که آدم باید جسارت کنه و کار درست رو انجام بده، اما از تشخیص اون لحظه عاجز و از زمان وا می مونه، ... واموندگی، دردیه که آدم مبتلا، حاضر می شه زمین و زمان رو به هم بدوزه، آسمون ریسمون کنه، به عالم و آدم خسارت بزنه، تا بتونه انکارش کنه ... همه ی ماها دوست داریم قهرمان داستان خودمون و دیگران باشیم، آدمهای قوی ، باهوش ، کاردون، مشکل گشا ، آدمهای عالی و بی نقص ، آدمهایی تحسین شده، آدمهایی که همه چیز رو در کنترل خودشون دارند و سرنوشت همه رو رقم می زنند ... آدم های عالی ای که من می شناختم ، دنبال انجام بهترین کار بودند و کارها رو برای بهبود شرایطی که توش زندگی می کردند ، انجام می دادند ،کاری رو انجام می دادند که به نفع همه باشه، کاری که بواسطه ش ، همه شاد و برنده می شدند، همه، از جمله خودشون ... خب قطعا این جور آدمها توی این داستان نیستند، چون اگه بودند که اصلا نیازی به مقدمه چینی نبود، خیلی با افتخار و شفاف و صریح، داستان رو می گفتم ، ... می دونستید خیلی از دکترها نسخه هاشون رو بدخط و ناتمام می نویسند چون اسم یا طرز صحیح نوشتن اسم دارو رو بلد نیستند ؟ در واقع نوشته شون رو مخدوش می کنند تا کسی متوجه نقص و خطاشون نشه، ... مثل آدمهای عادی ، ... آدمهای عادی هم می تونند با کمی دروغ و لفاظی و انتخاب مخاطب مناسب در زمان و موقعیت مناسب و مخدوش کردن بخشی از داستان، لباس آدمهای عالی رو به تن کنند، اما واقعیت اینه که بر خلاف آدمهای عالی، آدم های عادی، فقط به چیزهایی اهمیت می دن که مستقیما درباره نفع و زیان خودشون باشه ، ارزش اون کاری که انجام می دن واقعن براشون مهم نیست، اونها فقط می خوان سود ببرند و از ترسهاشون دور باشند، مثل مزدورها ... منطق مزدور ها هم همین ه ، تنها تفاوتشون با آدمهای عادی اینه که آدمهای عادی خودشون تصمیم می گیرند که با چه کاری سود شون رو تامین کنند و از زیان کردن دور بشند، اما مزدور اجیر می شه تا کاری رو انجام بده که در واقع به سود کسی دیگه ایه، ماهیت اون کار اصلا برای مزدور مهم نیست، اون به واسطه ی کاری که انجام می ده به سودی غیر مستقیم می رسه ، پول، موقعیت یا هر چیز دیگه ای، ... به نظر می رسه کارش بده ؟ به نظر می رسه چون داستان راجع به یه مزدوره هنوز هیچی ازش نگفتم ؟ ... نه ... باور کنید قضیه خیلی بدتر از این حرفهاست ... در یک قدم جلوتر می بینیم که سرسپرده هم وضعیتی شبیه به مزدور داره ، یعنی کاری رو انجام می ده که محتوای اون کار براش مهم نیست، مهم اینه که کسی رو راضی کنه ، کسی که حس خواهش و تسلیم و ناکامی شدیدی به اون داره، به نظر می رسه کار این از اون یکی چندش آورتره، چون حتی بابت کاری که انجام می ده نفع و لذتی هم نمی بره ... اما داستان، راجع به سرسپرده هم نیست چون یه موجود دیگه ای وجود داره که از هر دوتای اینها بدتره ... بلاتکلیف ... ، کسی که کاری رو انجام می ده چون سر راهش ه و یا انجام نمی ده چون سر راهش نیست ، مردده، برنامه ای نداره، علف کف جوب آب ه، بدون اینکه واقعا جایی بره، با هر موج آب، فقط تکون می خوره... و توی جامعه ی بلاتکلیفها یه غشری وجود داره که همه ی بلاتکیفها ازشون دوری و اعلام برائت می کنند ... بلاتکلیفهای وامونده ... اینها کارها رو به این دلیل انجام می دن یا نمی دن، چون فکر می کنند کار دیگه ای نمی تونند انجام بدند ، مجبورند، بی چاره ند، توی این موقعیت گیر کردند و هیچ راهی ندارند. این ها غذا رو از دهن می ندازند، زندگی رو از شور می ندازند، یارشون رو از رمق می ندازند، آدم رو از نفس می ندازند و دست آخر، خودشون رو از چشم، می ندازند. برای درک بهتر داستان اصلی ، هنوز احتیاج دارم باز هم براتون یه چیز دیگه ای تعریف کنم ، ... چند وقت پیش، خاله ام رو بخاطر سرطان از دست دادم، یه شب توی جاده بودیم و از یه مسافرت کوتاه داشتیم بر می گشتیم خونه که بهمون خبر دادند سرطان به اندام داخلی بدن خاله م حمله کرده و می دونستم این، یعنی قطعن، همه چیز تموم شده و اون رو از دست دادیم ... همه ی تلاشم رو کردم تا توی اون لحظه اشکم بیرون نریزه، چون برای کسی که هنوز زنده ست نمی شه عزاداری کرد، آخر شب وقتی رسیدیم خونه، خزیدم توی حموم و تا جایی که می تونستم زیر دوش گریه کردم، وقتی اومدم بیرون، همه ازم پرسیدند چت ه ؟ چرا چشات انقدر سرخه و من جواب دادم "چیز مهمی نیست." خاله م بیمارستان بستری شد و من می دونستم دیگه از اون بیمارستان زنده بیرون نمیاد، تا زمانی که بهوش بود، رفتم ملاقاتش و به نظر رسید که باهاش خداحافظی کردم، وقتی دردش زیاد شد، بیهوشش کردند ، من مطمئن بودم که خاله م دیگه به هوش نمیاد و دیگه از پیشمون رفته، در خلال لحظاتی سخت، فقط منتظر بودم تا یکی بیاد و خبر از دست رفتن خاله م رو به صورت رسمی اعلام کنه ... توی اون زمان با خودم فکر می کردم، ما واقعن کِی ، کسی رو از دست می دیم ؟ ... وقتی سالها بعد از فوتش، خاطراتش کم رنگ می شه و همراه با درد نیست ؟ وقتی دفنش کردیم ؟ وقتی علائم حیاتیش از کار می افته و پزشکها خبر فوتش رو می دند ؟ وقتی هوشیاریش رو از دست می ده ؟ وقتی دیگه نمی تونه چیزی به خاطر بیاره ؟ وقتی ازش قطع امید می شه ؟ وقتی که خبر می رسه گرفتار یک چیز نابود کننده شده ؟ وقتی ما نگاهمون رو از اتفاق پیش رومون بر می گردونیم تا نبینیمش ؟ یا وقتی متوجه می شیم که دیگه اون نگاه سابق رو نداره و دستمون رو به گرمی قبل فشار نمی ده ؟ ما دقیقن کی یک نفر رو از دست می دیم ؟ کی به یک ظاهر آشنا نگاه می کنیم و دیگه اون چیزهایی رو که یه روزی خیلی خوب می شناختیم و برامون خیلی عزیز بود رو توش نمی بینیم ؟ ... شاید لازم باشه بخشهایی از داستان اصلی رو براتون تعریف نکنم تا از شرمساری داستان کم بشه، ... حتی شکست هم داستان و غرور مخصوص به خودش رو داره، آدم می تونه تعریف کنه که چجوری کلی تلاش کرده و سرانجام به مقصودش نرسیده، اما کسی برای واموندگیهاش داستان سرایی نمی کنه، مخصوصا اگه واموندگیش به جا موندگی از آدمهای عزیز زندگیش ختم بشه بعضی چیزها کم کم شروع می شه و ما حرکتش رو نمی بینیم یا رومون رو می کنیم یه طرف دیگه و نگاهش نمی کنیم، انگار اگه نگاهش نکنیم اتفاق هم نمی افته! ، مثل حرکت خورشید و ماه توی آسمون، پیر شدن پدر و مادرمون، مسن شدن خودمون، از دهن افتادن غذا، از شور افتادن زندگی، دچار روزمرگی شدن، بی رمق شدن روابط، ... چیزهایی که به نوعی هم در جریان ه و هم رو به زوال ... گذر خسارت باری که انگار چاره ای برای آدم نمی گذاره جز اینکه منتظر بشینه و نگاه کنه یا روش رو برگردونه تا یه اتفاقی بیافته ، انگار مجبوریم، بی چاره ایم، توی یه موقعیت بی گریز و گزیر گیر کردیم ... منفعل ، بدون اراده ، بدون برنامه ، بلاتکلیف و وامونده ... انگار وا می دیم به امیدی که توی یه روز مناسب، یه کار مناسب کنیم و همینطور شرایط هر روز و هر روز وخیمتر می شه. مثل غذایی که ساعتها نگاهش می کنیم تا سرد بشه و نمی دونیم کی دقیقا باید دست به کارش بشیم و سرانجام، زمانی که تصمیم به خوردنش می گیریم، دیگه کاملا از دهن افتاده و قابل خوردن نیست، ... همیشه فکر می کنیم می تونیم راه رفته رو برگردیم، چیزهای از دست رفته رو جبران کنیم، حسی که شکل گرفته یا از دست رفته رو به حالت قبلی برگردونیم، اصلا حواسمون نیست هیچ کس ، هیچ وقت رسما اعلام نمی کنه که چیزهای محبوبمون درگیر ویرونی شدند و به راههای بی بازگشت قدم گذاشتند، یادمون می ره که هیچ وقت دیگه نمی تونیم پدر و مادرمون رو توی سی سالگیشون ببینیم ، رفتگان رو نمی تونیم برگردونیم، اعتمادها و قلبهای در هم شکسته رو نمی تونیم ترمیم کنیم، شوری که از نفس افتاده رو نمی شه جوونش کرد، بعضی از راههای رفته رو نمی شه برگشت، درسته که از جمعه تا شنبه یه روزه اما برعکسش 6 روزه، از شنبه تا جمعه یک هفته ی کامل ه ، یه زندگی جدیده، بعضی از راهها، مسیر رفتن و برگشتش با هم فرق می کنه، وقتی داری از عشق یک رابطه خودت رو پر می کنی، یا داری تعلل می کنی تا سرد بشه، باید حواست به جمعه و شنبه ش باشه که اگه قرار شد این راه رفته رو برگردی ازت چی می مونه ؟ چقدر خرج داره ؟ اصلا این راه برگشت پذیر هست یا نه ؟ یه جایی بالاخره آدم باید دست از بی برنامگی بکشه تا یه کاری بکنه، یا تصمیم بگیره که کلا بیخیال بشه و دیگه هیچ کاری نکنه، تصمیم بگیره می خواد در باقی سفر زندگیش چه چیزی رو با خودش توشه کنه و چه چیزی رو به عنوان یه خاطره جا بگذاره و ازش دست بکشه. شاید اصلا لازم نباشه هیچ چیز از داستان اصلی رو براتون تعریف کنم چون وقتی آدم مردد و بلاتکلیف ه ، داستان و ماجرایی شکل نمی گیره که بخواد تعریف کنه، ... چون آدم وامونده نمی خواد اعتراف کنه که وامونده، ... چون برای هر کسی تعریف داستان عاشقانه ای که محبوب ش توی داستان نقشی نداشته باشه، خیلی زجر آوره ... اینکه تعریف کنه شرمسارانه، هر جا که می تونسته و نمی تونسته، پا پس کشیده، به جای اینکه قدمی جلوتر برداره، ... خیلی سخت تر هم می شه وقتی بخواد اعتراف کنه، بلا تکلیف و مردد، پشت یک میز تک سرنشین نشسته و همه ی نشانه های زوال رو نادیده گرفته، روش رو کرده یه طرف دیگه و اجازه داده هر چی در حال اتفاق افتادن ه ، اتفاق بیافته. بعضی چیزها کم کم شروع می شه و همونجور کم کم هم از دست می ره، به نوعی هم در جریان ه و هم رو به زوال ... مثل از دهن افتادن غذا، از رمق افتادن یار ، از نفس افتادن، از چشم افتادن ، وامونده شدن، ... ما فکر می کنیم مجبوریم، هیچ کاریش نمی شه کرد و تا آخر داستان، هی می ریم حموم و هی با چشمای سرخ میایم بیرون ، هیییییی می ریم حموم و هییییی با چشمای سرخ میایم بیرون ، همه ازمون می پرسند چت ه ؟ چرا چشمات انقدر سرخ ه ؟ و ما جواب می دیم " چیز مهمی نیست "، ... چون فکر می کنیم، برای کسی که هنوز زنده ست نمی شه عزاداری کرد.

shenoto-ads
shenoto-ads