• 5 سال پیش

  • 3.6K

  • 39:59

32__کافه بزرگسالی__از تنهایی تا تنهایی

کافه بزرگسالی
7
7
0

32__کافه بزرگسالی__از تنهایی تا تنهایی

کافه بزرگسالی
  • 39:59

  • 3.6K

  • 5 سال پیش

توضیحات
برای هر کسی یه جوری اتفاق می افته اما اول همش یه چیزه ... خیلی احساس تنهایی می کنی ... و همزمان با خودت فکر می کنی : وای من چه آدم فوق العاده ای هستم ... چه احساسات نابی دارم ... چه شخصیت بی همتایی دارم ... چقدر با استعدادم ... چه آینده ی درخشانی در انتظارمه، واقعا کسی پیدا میشه که لیاقت منو داشته باشه؟ ... یعنی می شه من کسی رو پیدا کنم که همه احساساتم رو به پاش بریزم و اون هم منو عاشقانه روست داشته باشه ؟ ... البته که دوست داری اون تو رو بیشتر دوست داشته باشه ، دائما دلش برات تنگ بشه و هی بهت بگه وای تو چقدر فوق العاده هستی عزیزم! ... تا حالا هیچ کس رو مثل تو ندیدم ... باهات مثل یک پادشاه یا یک پرنسس رفتار کنه و به شدت مشتاقت باشه ، کسی که حاضر بشه فقط به خاطر عشقِ به تو همه چیزش رو فدا کنه و دست به هر کاری بزنه، اگه پسر باشی دوست داری طرف یه دوست دختر بغلی مطیع مشتاق باشه که تو رو رییس و مالک خودش بدونه، و اگر دختر باشی طرفتو شوهری رمانتیک ، خوشتیپ و خوش پوش با صدایی بم و گیرا در منزل با یک شاخه گل رز تصور می کنی که همه جا به عشق تو اعتراف می کنه و تحسینت می کنه... نکته جالب قضیه اینجاست، کسایی با این مشخصات، زود با اردنگی از قلب رمانتیک ما خارج می شن و بعدش، همون تنهایی ای که باعث شد به سمت این آدمها فرار کنیم، برامون تبدیل به یه رویای دوست داشتنی می شه ... بگذریم ... الان زوده راجع بهش حرف بزنیم ... داشتنِ احساس تنهایی، یه دوره ی تکرار شونده در سنین مختلف ه، هر بار با یه بهونه و یه شکلی خودش رو نشون می ده، اولین بار بعد از نوجوونی میاد سراغمون، در این دوره شمع و در قفل شده اتاق و صدای بلند موزیک، نقش مهمی رو در گذروندن وقت، بازی می کنند. بذر احساس خود هنرمند پنداری، توی همین زمینهای خاکی کاشته می شه ... این جوونکا هستند که همه اش کمک می کنند و بی خودی از خودشون توی جمع محبت و فضای مثبت پخش می کنند، همه هنرمند، همه عارف، همه خوب ، اینا همه شون در حال آبیاری بذرشونند ... آدم ها در دوره تنهاییشونه که آماده باربری و خود خوب نشون دهی هستند وگرنه وقتی وارد روابط می شن انگار همه مسئولیت های دنیا تموم می شه. کسایی که توی یک رابطه هستند به هیچ کس توجه نمی کنند، کله شون از گوشیشون در نمیاد ، بعد از هر تلفن هم چیریق چیریق پیام متنی می دن و غیبشون می زنه و معلوم نیست کجا دارن چه غلطی می کنند؟!. گربه هایی که دستشون به گوشت رسیده، اینها نماد گذرِ خر از پل هستند. توی دوره ای که احساس تنهایی و ضعف و نیاز می کنیم، همه مون دارای روحیات لطیفیم. عاشق طبیعت و بارون و باد و مزرعه ی گندم و شبهای مهتابی. شعر می خونیم و شعر می نویسیم ، آهنگ های پر شور و حرارت گوش می دیم ، غمگین ها رو بیشتر ترجیح میدیم ، فیلمهای رومانتیک می بینیم، جملات فیکِ صد من یه غاز ، منتسب به شاعرها و نویسنده ها رو به اشتراک می گذاریم ... وای که عجب دورانی ه این دوران "خودهنرمندپنداری در تنهایی" ... هذیونهای هنری خلق می کنیم ... دری وری های سانتی مانتالی بلغور می کنیم ... برای معشوق خیالیمون شعرهایی از زیبایی و مهربانیهاش می گیم ، از دلتنگیهامون از دوری و جدایی ... از همه جالبتر موقعی ه که معشوق خیالیمون بهمون خیانت می کنه و با رقیب خیالیمون به ریش ما عاشقان دلسوخته می خنده ... بعد آدم می ره توی دفترچه خاطراتش می نویسه : "عزیزم نمی تونم فراموشت کنم، چون هنوز باهات آشنا نشدم و نمی دونم دقیقن چی رو باید فراموش کنم ، اما دوره ای که با هم داشتیم، بهترین دوران زندگیم بود" ! . این جور نوشته ها و هنرپراکنی هایی از این دست، نشونه های بیماری به شدت مسری و زیانبارِ "جفت خواهی" ه. بیماری ای که همه فکر می کنند با شربت عشق مداوا می شه اما آخرش، کار به شیافِ ازدواج می کشه. بعد از اینکه می فهمیم خیلی تنهاییم ، توی خیابون که راه می ریم تو ذهنمون آهنگ هایی رو زمزمه می کنیم ، به تیپهامون بیشتر می رسیم و وقتی میبینیم یه نفر از جنس مخالف تنهاست با خودمون فکر می کنیم که الان میاد به سمتم و با یه شیطنت یا یه جمله خیلی مودبانه سر حرف رو باز می کنه و بهم ابراز علاقه می کنه و بعدش مراحل دنیای عاشقونمون رو تو ذهنمون پله به پله مرور می کنیم و انقدر غرق فکرهامون می شیم که رد شدن طرف رو نمی بینیم ... یا مثلا وقتی یه مدتی هر روز، یک نفر رو تو ایستگاه اتوبوس یا تاکسی میبینیم، با خودمون خیال پردازی میکنیم که باهاش دوست شدیم و همه چیز چقدر رویایی ه، در صورتی که استرس داریم حتی یک کلمه باهاش حرف بزنیم ... به روابط دیگران توجه بیشتری نشون می دیم ... وقتی یه پسر دختر رو می بینیم که تو خیابون دست تو دست با هم راه میرن، احساسات مختلفی تومون بیدار میشه، حسادت، غبطه، همزاد پنداری، رویابافی، غم، عواطف عاشقانه، با خودمون میگیم: خدایا یعنی میشه من هم اونی رو که می خوام داشته باشم ؟ باهاش برم بیرون ؟ قدم بزنم ؟ دستمو بگیره ؟ عاشقانه نگاهم کنه ؟ غافل از اینکه تخم مرغ شما، از قبل رزرو شده! و از قدیم گفتند ، مراقب باش چی آرزو می کنی ، چون ممکنه برآورده بشه ... وقتی غذا حاضر نباشه، آدم گشنه به تربچه هم ناخونک می زنه. تا حالا اسم رفیقِ تمرینی به گوشتون خورده ؟ این همون حریف تمرینی خودمونه از نوعِ رفیق ش، که روحش هم از تمرینی بودنش خبر نداره و فکر می کنه واقعن داره بهش اهمیت داده می شه ،،، حالا داستان چیه ؟ این جوونکا که عطش رانندگی دارن اما گواهینامه ندارن، یه رفیقی دارن که باهاش خیلی رمانتیک بازی در میارن و ور می رن، شبها باهاش اس ام اس بازی می کنند، عزیزم و عشقم صداش می کنند، چپ و راست براش کادو می گیرند، همیشه دست تو دستند، به هر بهونه ای می پرن تو بغلش. این کارها نشون می ده که هورمون زده بالا اما امکانات و صلاحیت تخصیص امکانات وجود نداره و اون رفیق بدبخت هم داره خواسته یا ناخواسته مورد تمرین قرار می گیره، اما از اونجایی که دوستان، توی این موارد هم سن و سال هستند و هر دو در شرایط خشکسالی به سر می برند، تمرین دو طرفه ست، دزد راضی و بز راضی! ، کسی زیاد متوجه قضیه نمی شه و بعدا هم که بزرگ شدن، اصلا به روی خودشون هم نمیارن که یه روزگاری، نیازهاشون رو به همدیگه می مالیدن، اسمش رو می گذارن دوستی صمیمی، دوستی چیک تو چیک یا همچین چیزی. به هر حال، نیاز است و خرما بر نخیل است و دم دست، فقط رفیق است !!! میگن "نیاز" مادر پیشرفت ه ، اما در این مورد، پدرش ه و با شدت عنایاتی که داره، همزمان می تونه شوهر خواهر و شوهر عمه عقل هم باشه ... چون با هر معیاری حساب کنید توی هیچ کجای چنین میزانی از خریت ، پیشرفت و عقلانیتی دیده نمی شه و کلا پای این نیاز که میاد وسط، مغز چمدونهاشو می بنده ، یه دونه تیشرت لب دریاآ از این رنگی رنگی با شلوارک گشاد می پوشه ، می ره تعطیلات و در نبود عقل جون در عذابه. یهو با یکی آشنا میشیم که برای آشنا شدن باهاش هیچ دلیلی نداریم به جز اینکه امکانش فراهم بوده تا باهاش آشنا بشیم ... یعنی اگه بعد از گذشت بیست سال از اون ماجرا با خودمون فکر کنیم که طرف چی داشت ؟ هیچ جوابی نداریم ... حتی نمی تونیم شرح بدیم که چجوری بود! ... خب پس واسه چی می خواستیمش ؟ ... هیچ جوابی نداریم ... واسه چی انقدر هیجان زده بودیم که باهاش آشنا بشیم ؟ ... هیچ جوابی نداریم ... واسه چی انقدر براش خطر می کردیم ؟ ... هیچ جوابی نداریم ... واسه چی براش انقدر هزینه کردیم؟ ... هیچ جوابی نداریم ... در شدت حماقت، درجاتی از فرزانگی و استادی هست که اسمی براش نیست و خاطراتی رو برامون ایجاد می کنه که خب، البته، قابل تعریف کردن نیست. آشنایی های اولیه مثل "دنبالِ قطار دویدنِ" بچه هاست، خیلی هیجان انگیزه اما هیچ برنامه، سود و هدفی نداره، اگه بچه ها به قطار برسند و بگیرنش هم نمی دونن باید باهاش چیکار کنند. احتمالا فقط خودشون رو به کشتن می دن ... چند بار که ماشین در و همسایه و دوستان و آشنایان رو بکوبی به دیوار و بندازی توی جوب، کم کم لِمِ رانندگی دستت میاد. نه اینکه راننده ی خوبی بشی، اما یه کلیتی از ماجرا رو می فهمی. پس بعد از رفقای تمرینی و آشنایی های هیجانی بالاخره با یکی وارد رابطه می شی و یه حالتِ عشق زدگیِ التهابیِ انفجاریِ ازدواجی، با چاشنی وابستگی و خودباختگی، نیاز شدید، فشارِ رقیق، همراه با کمی درد و سوزش و خارشِ عمیق بهت دست می ده. دورانِ "تو اول قطع کن" ها ... قبض های نجومی موبایل ... گوشی همدیگه رو چک کردن ... آدامس دهنی و پاستیل شریکی ... گوشه ی تاریک پارک ... سینما خلوت ... خانومم و آقامون و گلم ... غیرت و گیر الکی ... عشوه های خرکی ... نگاههای چپکی و بطالت راستکی ... دوران گفتنِ جملات مگا عاشقانه ای که در زمان صلح می شه ازش به عنوان درمان یبوست یا مهوع استفاده کرد، مثل عصیصم ، ناناصم، شیپولم، چوچولم، موشولم، پیشی ملوسم ، عجیجم، عجقم ... آخه کی به یه گوریل صد و چهل کیلویی می گه موش موشک ؟!! حالا اون بچگی کرد گفت، غلط کرد اصلا، اون گوریله چرا صداشو واسه طرفش لوس لوسی می کنه می گه من موش تو نیستم، جوجه ی تو ام ؟ ... کلا توی این دوره معیارهای عجیبی واسه ایجاد روابط وجود داره ... معیارهایی که یکیش رو جلوی روانشناس بذاری، بدون رضایت خودتو والدینت، بستریت می کنه ... دورِ بازو ، ته ریش ، بند کفش صورتی ، اسم خارجی ، چشم رنگی، تعداد فالوور ، قبلا با فلانی دوست بوده ، تناسب سینه پهلو باسن ، داشتن گیتار ، موبایل، قلیون، میس کال ساعت 3 نصف شب، داشتن کتابخونه ی بزرگ توی خونشون ، داشتن سگ و البته اون قناری ه که روپایی می زنه ... آخه اینا معیار عاشق شدن ه ؟ ... معیار رابطه ست ؟ ... کسی واسه جوراب روفرشی پوشیدن، عاشق کسی می شه آخه ؟ ... اوکی حالا عاشق شدید، به جهنم، کاری ه که شده، چرا سعی می کنید بعدش همدیگرو عوض کنید دیگه ؟ مگه این همون چیزی نبوده که ازش خوشتون اومده بود؟ پس چرا می خواید کنترلش کنید؟ چرا می خواید قایمش کنید؟ چرا می خواید خرابش کنید؟ ... عشق اول، خیلی رویایی ه ... یه جوری رویایی ه که باورتون نمی شه به همین سادگیِ پیش اومدنش، دارید خرابش می کنید ... یه حالت سادیستیک مازوخیستیک مانیک پارانوئیک ه ... یعنی هم خوشت میاد طرف رو آزار بدی ، هم وقتی اون آزارت می ده خوشت میاد، هم بهش گرفتاری هم بهش بد بینی ... آخرش هم سر یه مسئله ی خیلی بچه گانه، می زنی یا می زنه زیر کاسه کوزه ی رابطه و از اونجایی که توی رابطه اول، شما تجربه کافی واسه فهمیدن دلیل چیزها نرو دارید، با هر دلیلی که فکر می کنید قشنگتره، جواب سوالات خودتون رو می دید تا یه جوری که منطقی باشه، اشتباهاتتون رو دوباره تکرار کنید. وقتی توی یک رابطه هستید دائما فرصت ساختن خاطراتی رو دارید که در دوران تنهایی مجددتون بهش نگاه بندازید و مدام بگید عجب آدم احمقی بودم من ! و من قول می دم این جمله نقش کلیدی و راکوردی ای رو در زندگیتون ایفا کنه، به طوری که هر چند وقت یک بار تکرار شه. چون هر شکل از رابطه، فرصت شناخت افقهای جدیدی از حماقتتون رو بهتون می ده. وقتی از یه رابطه در میاید با خودتون می گید یعنی من انقدر احمق بودم ؟ ... بعد که وارد رابطه بعدی می شید مشخص می شه نع ! خیلی بیشتر از این حرفها احمق بودید و هنوز هم تپه های ندیده ی زیادی موجوده ... اولین جدایی معمولا با درد و خونریزی و گریه ی زیادی همراهه، اما دفعه های بعد، دیگه اونجوریا نیست، فقط یه کم جاش می سوزه. آدم حرفه ای می شه و دیگه هی شماره طرف رو نمی گیره و قطع کنه، عکساشو هی مرور نمی کنه. غصه ی الکی نمی خوره. یادگاریهاش رو پس نمی ده، نگه می داره به نفر بعدی کادو می ده تا هزینه ی عاشقیاش کم بشه ... اما به اعتراف همه ی سوختگان و گسسته شدگان، اولین جدایی خیلی دردناکه ... مخصوصا اگه واسه جدا نشدن کلی التماس کرده باشی و خودت رو به خفت انداخته باشی ... یه جوری دردناکه که آدم با خودش فکر می کنه، تمومه...، زندگیم نابود شد...، من زیر بار این غم دووم نمیارم...، این درد منو می کشه ... یکی از درس های زندگی اینه که آدم باید بفهمه "بخیه" علاج جر خوردگی نیست، بلکه شانس دوباره ای ه برای روزگار تا همون بلای قبلی رو سر آدم بیاره ... شاهدش هم کسایی اند که یه سوراخ واسه گزیده شدن پیدا می کنن و قفل می کنن روش، رگباری و خستگی ناپذیر می رن ازش گزیده می شن ... تا یه جایی که خودِ سوراخه به حرف میاد می گه : "نکن عزیز من، والا من خودم معذبم که انقدر دارم تو رو می گزم" ... طرف هنوز اشک شکست عشقیش خشک نشده، وسطهای رابطه ی بعدیش ه ، بعد دوباره شکست می خوره می ره سراغ بعدی. ماجراهای عشقی شماره ی دو خیلی شبیه توالت شماره ی دو عه ... یعنی آدم از رابطه ی قبلی دل پری داره و تحت فشار ه ، مترصده یکیو پیدا کنه تا به کوچکترین بهانه ای خواهر و مادر طرف رو به هم قلمه ی سرِپایی بزنه و انتقام آدم قبلی رو از یار جدید، بگیره. با این حساب فکر کنم لازم نباشه توضیح بدم که چطوری رابطه عاشقانه ی شماره دو، درگیر مسائل شماره ی دو عه آدم می شه و به دو کشیده می شه ! ... از اینجا به بعد انگار تازه دست آدم راه می افته و کار بلد می شه، هی رابطه، هی کات، هی رابطه ، هی کات، رابطه های کوتاه و هدفگذاری شده، که زود به محصول می رسند و با بهونه های الکی از هم می پاشن. همه توی این دوره احساس دون ژوانی و جذاب بودن می کنند. نه واسه اینکه واقعن هستند ... واسه اینکه بازار هدفشون، آدمهای بی تجربه و پریشون ه ... مثل ترم بالایی های دانشگاه ... جالب اینجاست که در این ترافیک روابط، طرف یه جورایی هم با خودش فکر می کنه در جستجوی عشق واقعی داره دل به دریا می زنه و اگه پروژه ش دائما به گل می خوره مشکل فقط اینه که دریا، ماهی های خوبی نداره، یعنی یک لحظه هم احتمال نمی ده خودش و راهش، مشکل داره، یا اینکه شنا بلد نیست، یا داره ماهی ها رو اسرافِ مصرف می کنه ... واسه همینه که اگه رابطه های ناکام یه آدم زیر چهل سال رو کنار هم بگذاری، میشه باهاش چند دور، دورِ استوا زد. به نظرم طبیعت خیلی شوخ طبعه ، همون هورمونهایی که باعث می شه آدم خودشو همه جا مثل یه ویترین متحرک، به نمایش بگذاره، هم بی ریختی مفرط زمان بلوغش می شه و هم باعث پرخاشگری و بی قراریش ... یعنی طبیعت، اول از ریخت و قیافه می اندازتت و خویشتنداری رو ازت می گیره بعد هَوَسیت می کنه و بهت می گه برو خودت رو همه جا نشون بده شاید یکی خواستت، فکر می کنید کی ممکنه همچین آدمی رو بخواد؟ ... خب معلومه دیگه، یکی که اونم توی شرایط مشابه عه، هورمون بالا، مغز در تعطیلات، درگیر قحطی و خشکسالی ... وقتی انتخاب از روی اجبار باشه، می شه نتیجه گرفت که یکی قبلا برامون یه انتخاب کرده و حالا داره بازیمون می ده تا ما هم همون انتخاب رو از روی اختیار انجام بدیم ... بچه که بودم پدربزرگم صبح به صبح می اومد بهم می گفت مرغ شو، زور بزن تخم بگذاری، من ه ساده هم یه ساعت انقدر قدقدقدا می کردم و زور می زدم که رنگم بنفش می شد، اونم هی می خندید و هی تشویقم می کرد ، هی می گفت آفرین آفرین یه ذره دیگه مونده، دارم تخم مرغت رو می بینمش ، داره میاد بیرون ، منم جوگییییر! هی زور می زدم، وقتی حسابی بهم می خندید یه تخم مرغی که از قبل قایم کرده بود رو از زیرم در می اوورد و می گفت آفرین بالاخره موفق شدی تخم بگذاری ، من که فکر می کردم تخم گذاشتم، خوشحال و شنگول می رفتم تا حاصل دسترنجم رو به عنوان صبحونه بخورم. از تولید به مصرف ... بعضی وقتها که بابابزرگم نمی اومد، خودم تنهایی می شِستم و هی زور می زدم و صدا مرغ در می آوردم، هر چی مامانم می گفت بچه! نکن! چشات از کاسه زد بیرون! الان دندونات می ریزه کف آشپزخونه! انقدر زور نزن، تو یخچال به اندازه ی کافی تخم مرغ هست... من گوشم بدهکار نبود، متعهد بودم که باید حاصل زور زدن خودم رو بخورم و انقدر با وجدانِ کاری زور می زدم که مامانم بالاخره مجبور می شد واسه جلوگیری از ترکیدنم، یه تخم مرغ از زیرم بکشه بیرون تا بیخیال زور زدن بشم ... طبیعت هم همینجوری آدم رو اوسکول می کنه، هورمون می ریزه توی خونت و بهت احساس تنهایی و نیاز به عشق و یار و همراه می ده، بعد هی تشویقت می کنه تا زور بزنی، غافل از اینکه تخم مرغ رو از قبل یه جایی قایم کرده تا توی لحظه مناسب از زیرت بکشه بیرون. همه ی این کارها ، بساط مسخره بازی شه. با اینکه بعضی وقتها با خودت می گی این کارایی که دارم می کنم اشتباهه و به اصل ماجرا شک می کنی، اما فشار هورمون، منطقش قویتر از حرفهای منطقی ه ، پس هی خودت رو از این رابطه پرت می کنی توی یه رابطه ی دیگه، از چاله به چاه و از چاه به دره ... حتی غذای محبوب رو هم به مقدار محدود می شه خورد، اگه پرخوری کنی، یا بالا میاری ، یا اسهال می گیری ... وقتی آخر عاقبت زیاده روی در عشق به غذا، که واقعی ترین عشق دنیاست، این می شه، تکلیف تعدد روابط با آدمها که از قبل معلومه ... از یه جایی به بعد دلت می خواد مثل کشتیِ به مقصد رسیده، توی یه ساحلِ امن لنگر بندازی و از روابط سیندرلایی و تام و جری ای و پت و متی دست برداری و بری سراغ یه رابطه جدی و کم افت و خیز، یعنی یکی باشه، اما زیاد نباشه، محبت بین تون باشه، اما دردسر نداشته باشه، تملک روش داشته باشی، اما تعلق بهش نداشته باشی ... زهی خیال باطل !!! عاشقی و داشتن یک نفر مخاطب خاص ، چه خوبش ، چه بدش ، ضرره. بدش که معلومه چرا ضرره ، خوبش هم از این نظر بده چون مجبور می شید باهم ازدواج کنید و اگه غیر از این فکر می کنی ، یا به خودت داری دروغ می گی یا می ترسی راستشو بگی یا هنوز سرت نیومده که بفهمی یعنی چی که مجبور می شی ازدواج کنی ، می دونی ؟ ازدواج چیز خوبیه ! ، البته برای اونهایی که ازدواج نکردند ، برای اونهایی که کردند ، غیر از اینه ، کابوس خود خواسته ایه که هر کاری می کنی ازش بیدار نمی شی و فقط از مرحله ای به مرحله بدتری میری، اگه فکر می کنی شما تافته ی جدا بافته هستی و نه تنها ازدواج برات هیچ دوشواری ای نداره، بلکه خیلی هم به رنگ پوستت میاد و با یه پوزخند عاقل اندر سفیه داری قضیه رو دنبال می کنی، یه کم صبر کن تا زمانش برسه. بعد، اونوقت اونجایی که باید دستتو رو بزنی سر زانوت و تحمل کنی ، اون لبخند لعنتی رو حفظ کن تا خودم بیام ازت یه عکس یادگاری بگیرم، این جور عکسها برای ثبت در تاریخ خوبه. اول ازدواج یه سری داستان داری از قبیل اینکه دائما و بی توجه به میل و خواسته تون باید خونه قوم و خویش و فک و فامیل همدیگه برید ... باید هی نقش بازی کنی ، ادای آدم با شخصیت سریال های ایرانی در بیاری ، که همه رو توی همون نگاه اول دوست داره و ارتباط برقرار می کنه و توی کلام احترام همه رو داره و با پیر و جوون ، با رعایت کامل قواعد صرف و نحو صحبت می کنه ، نه تنها تو روشون نمیگه عجب آدم کسالت آور و بیخودی هستی ، بلکه پشت سرشون هم نمی گه چون به مخاطب خاص آدم بر می خوره و نا خواسته جبهه می گیره و از فک و فامیلش دفاع می کنه و بعدش هم مقابله به مثل و خلاصه ، خدا سرت نیاره که بفهمی ، چون وقتی اتفاق می افته اصلا نمی فهمی از کجا داری می خوری ! خب اصلا مخاطب خاص آدم چه گناهی داره که باید مسئولیت عدم جذابیت اقوامشو به دوش بکشه ؟ ، تقصیر کسی نیست که موقع ازدواج نگفته بودیم ما قصد داریم با هم ازدواج کنیم و مسئولیت اقواممون رو به عهده نمی گیریم ، خب پس راه حل ؟!!! ... مخاطب خاص می پرسه : عزیزم نظرت راجع به خاله م و شوهرش چیه ؟ تو ذهنت می گی یخ کنند ... جنگ جهانی سوم رو ببینم ، ریختشونو نبینم ... بعدش به دنیای واقعی بر می گردی ... یه لبخند معصومانه آماده می کنی و می گی : آخی خیلی مهربون بودند ، باهاشون خیلی راحت بودم ، خونشون بودیم خیلی برامون زحمت کشیدند ، کی دعوتشون کنیم از خجالتشون در بیایم ؟ ... بعدش مخاطب خاص یه لبخندی می زنه و آدم می فهمه که حرف درست رو زده ، هر چند زر زده ، اما اگه حرف دلشو گفته بود زندگیش دچار رودل احساسی و روابطی می شد که بد چیزیه ، اونایی که کشیدن می دونن که نباید به هیچ عنوان وارد مسائل مامانم اینا و مامانت اینا شد ... بعدش مخاطب خاص با یه حالتی که انگار بهت افتخار می کنه که اقوامشو دوست داری ، می گه عزیزم لازم نیست این هفته خاله م اینا رو دعوت کنیم چون عمه ام اینا دعوتمون کردند جمعه بریم خونشون ، اون موقع دلت می خواد یکی همچین بزنه پس کله ات که تمام حرفهای غورط داده ات از حلقت بریزه بیرون اما با کنترا خودت آخرین تلاش مذبوحانه ات رو می کنی ، مثل زمانی که تو خیابونی و اسهال امونتو بریده و در شُرُف ناکام گذاشتن آبروته و از دم درت داره به هوای آزاد سلام می کنه ... می گی عزیزم دیگه من دارم خجالت می کشم ، فامیلات دارن شرمنده ام می کنن ، زحمتشون می شه به خدا ، بذار عجالتا از خجالت خاله اینا دربیایم بعدش به عمه اینا هم سر می زنیم ، مخاطب خاص می گه : خجالت چرا عزیزم ؟ تو خونواده ما همه تو رو دوست دارن ، بس که ماهی تو ... ماچ ماچ ... باشه ... باشه ... گوشهام دراز شد و سم هامو به نشونه تسلیم بردم بالا ، من ، خر شدم ... یه خری که خریتش از ورودی تهران هم معلومه ... آدم متاهل موفق ترین شخص در ناکام گذاشتن خودشه و خوبیه ازدواج اینه که همیشه فرصتش رو داری تا برای جبران یک کار بد ، یک کار بدتر بکنی اما به شخصه تضمین می کنم بین تمام گزینه ها، تسلیم الاغی، مناسب ترین بهاییه که می تونید برای راحت بودن اعصاب و روانتون پرداخت کنید ... روابط رو خوب و گوگوری نگه دارید و توی دلتون خودتون به خودتون تف و لعنت بفرستید، اینجوری دردش کمتره. راههای سخت تری هم هست که توصیه نمی کنم انجام بدید ، اما بذار بگم آخر اون راهها چی میشه ، روابط شما با فک و فامبیل مخاطب خاص دیگه گوگوری نیست ، پس روابط اون هم با مال شما گوگوری نیست و روابطش با مال شما هم گوگوری نیست ، و چون روابط مخاطب خاص با فک و فامبیل شما حسنه نیست و خونواده محترمتون از شما انتظار دارن که فرزند بی چشم و رو و ناسپاسی نباشید و طرفتونو مثل بز وردارید بیارید پاچه خواریشون و شما نمی تونید ، پس روابط اونها هم با شما حسنه نیست ، اونها نمی فهمند که دوره این ژانگولر بازی ها گذشته ، زن و مرد با هم مساوی اند ، هر چند درک دقیقی از معنی این مساوی بودن کسی نداره مگه اینکه ازدواج کرده باشه ، اما به هر حال ، دوره تسلط یکی روی یکی دیگه گذشته و الان دوره کشمکش و امتیاز گیری بر اساس شرایطیه که اتفاق میافته ، خب ... نتیجه اخلاقی این فرمول اینه که ، روابط هیچکس با هیچکس و هیچکس با هیچ کجا و هیچ کجا با هیچ چی و هیچ چی با هیچ کس خوب نیست و همه شما رو مقصر می دونند و حتی فرصت ارائه جمله گُه خوردم رو ازتون صلب می کنند. آرامش اعصاب ندارید ، زندگی ندارید ، خودتونو ندارید ، هر چیزی رو که به خاطرش دست به ازدواج زدید ندارید ، روابطتون رو ندارید ، مخاطب خاص ندارید ، مخاطب عام ندارید ، حوصله ندارید ، حق ندارید و دیگه هیچ کس تاییدتون نمی کنه مگه زمانی که به خودت فحش و تف و لعنت می فرستی ، مثلا میگی خدایا منِ الاغ رو از رو زمین بردار ... یهو یه عده که از بس باهات حرف نزدن ، یادت رفته اینا هم می تونند حرف بزنند ، می گن : الهی آمین ، همچین غلیظ که آدم می ترسه همین الانه اجابت بشه ، و همین آمین گو ها معتقدن از این به بعد هر چی پیش بیاد مقصر تاریخی و ریشه ایش ، شما اید ، چرا که اثر پروانه ای رفتار شما در سوء مدیریت ارتباطات فامبیلی و صد البته بی عرضه گیتون در به یوغ کشیدن مخاطب خاصتون ، باعث اتفاقات بعدی شده ... خب ؟ خوب قضیه رو تشریح کردم براتون ؟ ، برگردیم سر همون راه اول ... مدارا ... مدارا ، مدارا میاره ، اگر هم نیاره ، یه رودروایسی خشک و خالی رو حداقل میاره که آدم انصاف داشته باشه و ببینه طرفش چه آدم با ملاحظه ایه و در صدد جبران بر بیاد ، مخصوصا برای زوجی که با عشق ازدواج کردند ، البته من اینو قبول دارم که کسی که با عشق ازدواج می کنه دیگه جایی برای همسرش نداره ! اما همونطور که وقتی شوهر خاله مخاطب خاص ، با وسواسی عجیب و جزئیاتی کامل ، جریان عوض کردن لنت ترمزشو با سرعت 5 کلمه در دقیقه داره برام تعریف می کنه و من باید خودمو مشتاق شنیدن نشون بدم ، همونجور هم مخاطب خاص بنده تو آشپزخونه خونه ی پدریم، به مامانم اسرار می کنه تو رو خدا بذار من ظرف ها رو بشورم ، من این کار رو خیلی دوست دارم ، خیلی لذت می برم از شستن ظرفها ... هر کی ندونه ، من که می دونم آخرین کسی که از شستن ظرف لذت می برد ، یه وایکینگ در قرن چهارم میلادی بود و اون هم بعد از یکی از سفرهاش که نتونسته بود طی اون هیچ ظرفی بشوره ، به دهکده شون می ره و انقدر ظرف می شوره که اور دوز می کنه و میمیره ، بعد از اون دیگه کسی از شستن ظرف تا به این تاریخ لذت نبرده و مخاطب خاص من دچار آشفتگی روانی نیست بلکه داره سعی می کنه مدارا کنه ... همین مدارا کردن هاست که باعث شده من فراموش کنم که به جز داستان های تعویض قطعات ماشین ، از شنیدن چه چیزهایی لذت می برم ؟ ... و مخاطب خاص هم معتاد شستن ظرف بشود ... خب همینه دیگه. اگه از راه سخت وارد نشی ، این دوران یکی دو سال بیشتر طول نمی کشه چون مسائل مالی خودشونو زود نشون می دن و مشغله های ذهنی بزرگتری هستند نسبت به مسائل خاله زنکی . خوشبختانه همیشه این امید وجود داره که بعد از یه دوره بد ، یه دوره افتضاح بیاد و گذشته بد ما رو تبدیل به خاطرات شیرینمون بکنه، جوری که آدم بگه خدا دزد اولیه رو بیامرزه ( اونایی که داستانشو بلدن می دونن من چی می گم ) این دوران که تموم می شه ، دوران کار و تلاش و قبض و قرض و قسط شروع می شه ، اصولا در زندگی مشترک ، مشکلات کوچک تمام نمی شوند ، بلکه به مشکلات بزرگتری تبدیل می شوند و باعث می شند که آدم مشکل کوچیکا رو فراموش می کنه ... بزرگترین سوالی که توی این دوره دائما پیش میاد و دائما از همدیگه می پرسیم و دائما بی جواب می مونه اینه که : پس این همه پولی که این ماه در آوردیم چی شد ؟ اگه هر دو شاغل باشید معمولا سوال غلیظ تر و با حالتی تاییدی از طرف مقابل مطرح می شه ، اما در جوابش فرقی نمی کنه چون بعد کلی حساب کتاب کردن و بیرون کشیدن بیوگرافی خریدهای انجام شده در چند روز اخیر باز هم به همون سوال اول می رسیم : پس این همه پولی که این ماه در آوردیم چی شد ؟ خوبیه بدبختی اینه که همیشه سرگرم کننده ست و همیشه هم هست ( لا مصب ) ... زندگی که افتاد توی مسیر مشکلات مالی، نود درصد راه رو طی کرده، البته راهِ به فنا رفتن رو ، چون قرض و قبض و قسط یه جوری سرِ آدم خراب می شن که بهمن و سیل پیش خودشون احساس حقارت می کنن. ولی خوبیِ آدم اینه که نه تنها خیلی زود به بدبختی هاش عادت می کنه بلکه یواش یواش ازش لذت هم می بره و در یک قدم جلوتر، بهشون وابسته هم می شه و یحتمل کسی رو که بخواد اونو از حجم بدبختی نجات بده، سر به نیست می کنه و بهش می گه برو عامووو ، برو زندگی یکی دیگه رو خراب کن ... وقتی به بدبختیهای مالی عادت کردید و فکر کردید دیگه هیچ مشکلی ندارید، ایده ی نبوغ آمیزترین کار احمقانه ی عمرتون به سرتون می زنه ... بیاید بچه دار شیم !!! ... انگار دارید می گید حالا که نتونستیم با مشکلات زن و شوهری، خودمون رو نابود کنیم، بیاید مشکلات پدر مادری رو امتحان کنیم ... البته یه عده می گن مشکلاتش شیرینه و من مطمئنم اینجور آدمها از مورد تجاوز قرار گرفتن هم لذت می برن چون حس چشایی شون همه ی مزه ها رو شیرین تشخیص می ده ... فقط یک هفته ی اول بچه داری کافیه تا بفهمی زندگی بدون دکمه ی غلط کردم، چه فاجعه ی ترسناکی ه ... خودِ ازدواج به تنهایی، مفهوم دلهره آوری ه. فکر کن یه نفر میاد توی خونه ت که دیگه نمی ره ، بعد با همون آدم یه بچه ای به خونه ت اضافه می کنی که اونم نمی ره و هر چی بزرگتر می شه مشکلاتش هم باهاش رشد می کنه ... یه زمانی وقتی می رفتی دستشویی، عارت میومد به خودت نگاه بندازی ببینی نری یا ماده، اصلا به کلاس و پرستیژت نمی خورد ، بعد یهو می بینی دستت تا مچ توی پوشک بچه ست داری با پی پی عالیجناب ور می ری ببینی "قربونش بشم" سفته یا شل ؟! ... جالب اینه که عادتهای بچه عوض نمی شه، جاش عوض می شه ... یعنی تا دو سالگیش، توی پوشک، تا بیست سالگیش تو اعصاب پدر و مادر و از بیست سالگی به بعد لطف می کنند سر اندر پای پدر و مادر رو هدفگذاری می کنند. فقط حسن بزرگ شدنش در اینه که دیگه لازم نیست توی پوشکش سفر اکتشافی کنی ببینی شل ه یا سفت ، خودش میاد رو شخصیت آدم، دُر افشانی می کنه تا شاهکارش در عین واحد، احساس و مشاهده بشه ... اگه یادتون باشه گفتم بعد از پشت سر گذاشتن مسائل مالی، نود درصد راه رو رفتید ... اون ده درصد باقیش، مالِ همینجاست. یعنی بزرگ کردن بچه توی شرایط خفن مالی و خشکسالی عاطفی زوجین و زندگی با منت در شعب ابیطالب ، نسبت به همه چیز یه جوری لمستون می کنه که انگار توی وان لیدوکایین غرق شدید ... بی حسِ بی حس ... نه فکر می کنید ، نه می بینید، نه می شنوید، یعنی می بینید لبهای طرفتون تکون می خوره ولی حرفهاش از گوشتون به مغزتون نمی رسه، فقط تهِ حرفهاش، یه جوری که فکر کنه فهمیدید چی میگه، می گید باشه باشه ... البته طرفتون می فهمه، ولی ناراحت نمی شه، چون اونم با شما همین کار رو می کنه. واقعن از یه جایی به بعد نه اینکه فایده ای نداشته باشه ، ارزششو نداره بخوای برای هر چیزی گلاویز بشی و آرامش نسبیت رو از دست بدی. تلوزیون نگاه نمی کنی، روزنامه نمی خونی، با کسی بحث نمی کنه، نظراتت رو مطرح نمی کنی، فک و فامیل رو فقط توی عزاداری ها و عروسی ها می بینی و بالاخره تنها می شی، تنهایی ای که از دست همه ی آرزوهات، نجاتت می ده. و با خودت می گی، وای که من این تنهایی رو چقدر دوست دارم ...

shenoto-ads
shenoto-ads