• 5 سال پیش

  • 1.7K

  • 19:03

31__کافه بزرگسالی__حماسه ی بوکسور

کافه بزرگسالی
1
1
2

31__کافه بزرگسالی__حماسه ی بوکسور

کافه بزرگسالی
  • 19:03

  • 1.7K

  • 5 سال پیش

توضیحات
وقتی یه سکه رو می ندازید بالا 50 درصد احتمال داره شیر بیاد ، 50 درصد احتمال داره خط بیاد ، حالا اگه 99 بار سکه رو انداختید بالا و شیر اومد، برای بار صد ام چه مقدار شانس رو برای شیر یا خط قائلید ؟ بوکسورِ لت و پار شده، دیگه مطمئن بود از پس حریفش بر نمیاد، طرف کلی ازش قویتر بود، هنوز سر پا بود و داشت رقص پا می کرد انگار تازه مسابقه شروع شده، اما بوکسور قصه ی ما بس که مشت خورده بود، دیگه صورتش قابل تشخیص نبود ، جلوی چشمهاش از شدت ورم بسته شده بود و بجز تصاویری محو، هیچی نمی دید، مزه ی خون زیر دندونش بود و روی پاهاش بند نبود، تلو تلو می خورد و رمقی برای ادامه نداشت، حتی برای زدن یک مشت، ... شواهد به وضوح می گفتند که هیچ امکانی برای برنده شدن وجود نداره، در همین بین یک ضربه ی غافلگیر کننده خورد و همون چیزهای ماتی که می دید هم دیگه جلوی چشمهاش تاریک شدند و صداها از گوشش رفتند، انگار که صدها متر به زیر تاریکی دریا فرو رفته باشه، به پایین کشیده شد و بعد صدای برخورد خودش رو با کف رینگ شنید ، کم کم ، همهمه ها دوباره برگشتند و شنید که داور داره بلند بلند می شماره ییییییییییییک --- دوووووووو --- سهههههههه ،،، بوکسور لت و پار می فهمید که بازی رو باخته و دیگه همه چیز تموم شده ست، اگه پاشه، با ضربه بعدی جوری بیهوش می شه که ایندفعه حتی صدای شمارش داور رو هم نتونه بشنوه ... حالا باید چیکار کنه ؟ مثل یک قهرمان پاشه و خسارت بیشتری بخوره و یا مثل یه ترسو همینجور به دراز کشیدنش ادامه بده و خسارات رو در حد کنترل شده ای نگه داره؟ ... چهاااااااار --- پپپپپپپپپپنج .... شششششششششش --- . . . بچه لاکپشت پوسته ی سفید و نازک تخمش رو شکست و به کناری زد ، نور خورشید به چشمش خورد ، هنوز چشماش تار میدید و صحنه ی جلوی چشمش واضح نبود، بلند گفت سلام دنیا، سلام زندگی، سلام آسمان، سلام زمین، سلام گلها، سلام پرنده ها ... مممم پرنده ها !!! ... پرنده ها ؟؟؟ ... و خیلی زود متوجه شد که پرنده ها برای خوش آمد گویی بهش نیومدند،... اومدند بخورنش ، پس حرفهایی رو تاحالا زده بود پس گرفت و به جاش گفت: اه گندت بزنن زندگی ....و بعد پا گذاشت به فرار و پشت سرش سنفونی ای به راه افتاد . از یه طرف صدای چیریک چیریک قدمهای لاکپشت کوچولو روی شنهای ساحل برای نجات جون تازه به دست آورده اش و از یه طرف صدای تق تق برخورد نوک پرنده ها به جای پای لاکپشت روی شنهای ساحل، این موسیقی انقدر ادامه پیدا کرد تا بالاخره بچه لاکپشت که دیگه رمقی براش باقی نمونده بود، خودش رو توی آب انداخت و از شر پرنده ها راحت شد، نفس راحتی کشید و گفت سلام اقیانوس، سلام آب عزیز، سلام آزادی، سلام کوسه، مممم کوسه !!! کوسه ؟؟؟ و خب البته کوسه هم برای استقبالش نیومده بود ، پس لاکپشت دوباره اون جمله رو استفاده کرد : اه گندت بزنن زندگی ... و دوباره سنفونی به راه افتاد، صدای چالاپ چولوپ شنا کردن لاکپشت از یه طرف و دردیده شدن آب توسط کوسه از پشت سرش، یکم جلوتر کوسه دست از تعقیب لاکپشت کوچولو کشید چون به یه قایق ماهیگیری رسیدند، اما لاکپشت دیگه به قایق سلام نداد، حالا دیگه همه ی شواهد حاکی از این بودند که قرار نیست بهش خوش بگذره و قایق هم قطعا برای خوش آمد گویی بهش نیومده ، پس فقط غرغر کنان اون جمله ی معروفش رو زیر لب تکرار کرد: اه گندت بزنن زندگی ، و صدها متر به زیر تاریکی دریا فرو رفت و سنفونی ادامه پیدا کرد ... حادثه پشت حادثه اومدند و رفتند و جمله ی معروف لاکپشت انقدر تکرار و تکرار شد تا از دهنش به چشماش کوچ کرد و سنفونی ای که پشت سرش نواخت می شد، تبدیل به آهنگ زندگیش شد ، بالاخره یه زمانی ، لاکپشت بالغ به ساحلی که یه روزی ازش جون به در برده بود برگشت، ماسه ها رو کنار زد و شروع به تخم گذاری کرد، همونجور که مشغول زور زدن بود دید دو سه تا پرنده اومدن و یکم اونطرفتر نشستند، یه سری تکون داد و نگاهشون کرد و به زور زدنش ادامه داد . . . یه روز توی خیابون یه خانمی از روبروم رد شد که تا حالا به این زیبایی، کسی رو ندیده بودم ، شاید تا 100 متر که ازش گذشته بودم ، هنوز توی دلم داشتم می گفتم: وای چه زیبایی تو! وای که چه زیبایی تو! به خودم گفتم : فرض کن توی دنیای فانتزی هستی و هر چی بخوای ، همون می شه ، خب ، ... اون لحظه دوباره تکرار می شه و اون خانم جلوت ایستاده، بهش می گی وای چه زیبایی تو! و اونم می گه ممنون از تعریفتون ... بعدش چی می گی؟ چی می خوای؟ نگاه می کنم به خودم، ... می بینم هیچی نمی خوام، نه میلی به داشتن و به تملک کشیدن اون آدم دارم ، نه میلی به معاشرت با کسی که تنها شناسه اش توی ذهنم، زیباییش ه، نه هیچ خواسته ی دیگه ای ... اون موقعیت، فقط یک لحظه ی کوتاه و سست بود که از دیدن یک چیز زیبا ، به هیجان اومده بودم ، مثل دیدن پوستری جدید و زیبا، از فیلمی که قبلا تماشا کردم، همه ی شواهد رو که می گذارم کنار هم، می بینم این هم یک تجربه ی تکراری ه و قرار نیست که خوشی ای در کار باشه دوباره با خودم فکر می کنم : چقدر در گذشته، بابت دیدن فیلمهای تکراری، لطمه خوردم، فقط به خاطر اینکه پوستری جدید ازشون، منو به خودش جذب کرده بود . . . توی یکی از کارگاههای مربوط به موفقیت، عکس گاراژهایی رو که ماکروسافت و اپل و والت دیزنی و سامسونگ از اونجا شروع کرده بودند رو نشون می دادند و می گفتند ببنید که بزرگترین پیروزی ها و ثروتهای جهان از کجا آغاز شدند ... دستم رو بالا بردم و پرسیدم یعنی اگه من هم برنامه نویس یا ایده پرداز باشم و یه فکر خوب داشته باشم و یه گاراژ بگیرم، می تونم به اینجا برسم ؟ ... طرف خیلی انگیزشی-طور بهم جواب داد چرا که نه عزیزم!، حتما می تونی، خواستن توانستن است. داشت روشو می کرد اونور تا بره و از این جوابی که بهم داده لذت ببره که با یه سوال دیگه، لذتش رو کوفتش کردم، پرسیدم چند نفر رو می شناسید که یه ایده داشتند و رفتند گاراژی، دفتری چیزی گرفتند و مشغول به کار شدند؟ گفت خیلی ها رو ... گفتم سالیانه بیش از 2 میلیون نفر در جهان دست به انجام دادن این کار می زنند ولی در 100 سال اخیر فقط 200 شرکت ثروتمند از این روش ایجاد شده، یعنی شانس برنده شدن از این روش 1 در میلیون ه ، و این یعنی هیچی ... طرف که از شنیدن مطلبی در تضاد با مسائل کلاس انگیزشیش، کلافه شده بود یه جواب بی خود بهم داد که شاید خودش هم فکر نمی کرد، انقدر جواب فوق العاده و خوبی بوده باشه ، گفت : کی به اون همه میلیون آدم و تلاشهاشون کار داره ؟ الان شما هیچ کدوم از این آدمها رو می شناسی ؟ اون ها مهم نیستند ،! اینها مهم ن ... جلوه و ارزش موفقیت از آمار موفقیت مهمتره، همین آمار موفقیتی که از نظر تعداد ناچیزه در تقابل با سیل آدمهای نا موفق، برنده ست ، ... بازنده ها از یاد می رن چون باختن جلوه نداره، فقط برنده ها تحسین می شن. . . . بعد از تعریف این داستانها و سر بردن حوصله تون شاید الان سوال بپرسید که خب ماذا فازا ؟ بالاخره چه کنیم ؟ زور بزنیم یا نزنیم ؟ به زنهای زیبا بگیم چه زیبایی تو! یا گول پوسترها رو نخوریم ؟ بالاخره زندگی یه تکرار اجباری ه یا خواستن توانستن ه ؟ از این جبری که گریبان گیرمون ه، دپسورده بشیم یا اندر پرده باشد بازیهای پنهان، غم مخور ؟ وقتی به واسطه قبول ریسک یه داستان جدید، سکه شانس زندگیتون رو می ندازید بالا 50 درصد احتمال داره روی خوبش رو بهتون نشون بده ، 50 درصد احتمال داره روی بدش رو ببینید ، حالا اگه 99 بار سکه رو انداختید بالا و بد اومد، در بار صد ام هیچ دلیلی نداره که باز هم بد بیاد چون تا حالا 99 بار بد اومده ، یا خوب بیاد چون 99 بار بد اومده پس حالا دیگه نوبت خوب اومدن ه ، هیچ قراری برای هیچ چیز نیست، هر اتفاق در زندگی، شانس منحصر به فرد خودش رو داره، برای بار صد ام همچنان 50 درصد احتمال داره روی خوش و 50 درصد احتمال داره روی بد رو ببینی، ... ممکنه تمام زندگیت رو در حال گفتم جمله ی : اه گندت بزنن زندگی .... سر کرده باشی اما سرانجام به ساحلی که یه روزی می خواست بکشتت برگردی و زور بزنی تا تخم بگذاری ، البته این هم ممکنه که هر تلاش جدیدت منجر به دیدن همون فیلم تکراری بشه ، اینکه چند بار دیگه حاضر باشی سکه رو بالا بندازی و نتیجه ش رو ببینی به این بستگی داره که چقدر دیدن روی مورد نظرت، برات اهمیت داره و حاضری براش بها بدی. حماسه فقط توی میدون نبرد و بین سربازها شکل نمی گیره، زندگی هیچ کجا برای خوش آمدگویی به ما قدم پیش نگذاشته و همه شواهد می گن که قرار نیست به ما خوش بگذره، اما هر وقت امکان باختت روی کاغذ بیشتر از احتمال برد ت باشه و تو دست به تلاشی مسئولانه بزنی به خاطر چیزی که فکر می کنی ارزش هر هزینه و سختی ای رو داره، حماسه خلق کردی و البته همزمان ممکنه در حال خلق خسارتهای جدید ابلهانه ای هم باشی،... کسی چه می دونه ؟ یادمون باشه که فقط برنده ها تحسین می شن ... و هیچکس داستانها و حجم شکستهای پشت یک پیروزی رو نمی بینه ، کسی نمی دونه برنده شدن برای هر کسی چقدر اهمیت و هزینه داره ، هیچ کس نمی دونه برای خلق یک پیروزی، چقدر هزینه پرداخت می شه ؟ چند بار سکه به بالا پرت می شه ؟ هیچ کس نمی تونه قاطعانه بگه که بوکسور زمین خورده دوباره بلند می شه یا نه ؟ آیا بلند شدنش ارزش این همه رنج و خسارت رو داره یا نه ؟ آیا بلند شدنش به نتیجه ای هم می رسه یا نه ؟ ... هیچ کس نمی تونه قاطعانه جواب بده، هیچ کس بجز خودِ بکسور ههههههههفت ----- هششششششت --- نهههههههههه

shenoto-ads
shenoto-ads