• 12:45

  • 67

  • 8 سال پیش

توضیحات
داستان تنهایی نویسنده : زهرا سعیدزاده لباسهایش را عوض کرد. از خانه خارج شد. سوار تاکسی نشد. همین طوری راه رفت و راه رفت به سوپر مارکتی رسید و همانجا ایستاد. فکر کرد برای چی تا اینجا آمده؟ کمی بیشتر فکر کرد. یادش نیامد. سعی کرد به این فکر کند ، در خانه چه کار کرده بود. بعد از لباس پوشیدن، آرایش . بعد روسری را پوشید، آمد کنار میزش و روی کاغذ چیزی نوشته بود..... در خیابان کیفش را باز کرد و دنبال کاغذ گشت، پیدایش کرد. لیست موادی که لازم داشت. حوصله نداشت حالا به خرید برود. و با خودش گفت، اگر قرار به غذا خوردن باشه ، همان چند تا تخم مرغ کافیه. وارد کافی شاپی شد که همان نزدیکی بود. نگاهش را روی میزها انداخته که میز مورد نظرش را پیدا کند، که او را دید. همان مرد را. همانی که در خوابش بود. با آن لباس قهوه ای، و موهای مشکی و چشم ها. چشم ها خیلی روشن بودند. نزدیکتر شد. آنقدر نزدیک که مرد سرش را برگرداند ببیند دختر کاری با او دارد یا نه. ... ادامه داستان را بصورت صوتی بشنوید...

shenoto-ads
shenoto-ads