توضیحات
داستان تگرگ نویسنده: زهرا سعیدزاده ظرف‌ها که تمام شد، نگاهش به کف و دیواره‌ی چرب ظرفشویی افتاد. پس با همان اسکاچی که توی دستش بود محکم شروع به سابیدن آن کرد. یادش افتاد که او گفته بود: «بهت قول نمی‌دم. نمی‌خوام از همین اول بهت دروغ بگم. همین الان حقوقم خیلی کمه. من یه کارمند ساده‌ام. می‌دونم این پول حتی برای یه نفر هم کافی نیست چه برسه به تشکیل زندگی.» خندید و ادامه داد: «ولی تغییر می‌کنه. این حقوق همیشگی من نیست. ترفیع می‌گیرم یا کار دیگه‌ای پیدا می‌کنم.» مکث کرد. نگاهش را روی زن ثابت نگه داشت و گفت: «ولی به خودم اطمینان دارم. از عهده‌ی زندگی برمیام. بهم اعتماد کن.» آشپزخانه کم‌کم تمیز شده و حالا نوبت پختن غذا بود. از قبل فکرهایی داشت. امروز روز پختن غذای مفصل نبود. باید فقط سریع چیزی می‌پخت. خیلی کار داشت. قوطی عدس را از توی کابینت درآورد. با پیمانه مقداری از آن‌را در قابلمه ریخت و زیر شیر آب گرفت. همان‌طور که مادرش یادش داده بود، آب تا نصفه‌ی قابلمه باشد. آن را روی شعله‌ی ملایم گذاشت. خواست از آشپزخانه خارج شود که چشمش به لکه‌ی خون بر در یخچال افتاد. ادامه داستان را به صورت صوتی بشنوید....

با صدای
عالم تاج خیری
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
shenoto-ads
shenoto-ads