• 6 سال پیش

  • 1.3K

  • 07:28

30__کافه_بزرگسالی__ساده_ی_سابق

کافه بزرگسالی
4
4
0

30__کافه_بزرگسالی__ساده_ی_سابق

کافه بزرگسالی
  • 07:28

  • 1.3K

  • 6 سال پیش

توضیحات
آنقدر دوام آوردیم، تا آدم روزهای سخت شدیم ، سرباز جنگهای بزرگ ،،، و سرانجام، چه چیزی نصیبمان شد؟ روزهای سخت ... جنگهای بزرگ . . . 1. در فیلم ماتریکس، مرفیوس به نئو ، قرص آبی و قرمز را پیشنهاد می کند، ... آبی را بخور تا در خانه خود از خواب بیدار شوی ، همه چیز تمام می شود، آنگاه می بینی همه اینها ، خواب و رویایی بیش نبوده ،،، قرمز را بخور تا با واقعیت روبرو شوی و من نشانت می دهم عمق لانه خرگوش، چقدر است ، به یاد داشته باش که من فقط قول واقعیت را به تو می دم، نه چیزی بیشتر ، بدان ! اگر قرص قرمز را بخوری ، هیچ راه برگشتی برایت وجود ندارد . . . 2. گوساله از مادرش می پرسد : چگونه می شود ما همان کارهای سابق راانجام دهیم، اما همان گاو سابق نباشیم!؟ مادر می گوید : اگر فقط برای یک روز، شبدر تازه بخوری و طعم آن را بچشی، رنگ و عطر و طراوتش را حس کنی، می فهمی که یک غذا چقدر می تواند لذیذ باشد، پس از آن اگر دوباره مجبور شوی کاه خشک بخوری ، می خوری ... اما دیگر آن گاو سابق نخواهی بود . . . 3. باز برگردیم به داستان ماتریکس ، زمانی که عضو خیانکار گروه، از نئو می پرسد : حالا که همه چیز را دیده ای ، آیا با خودت هزار بار آرزو نمی کردی که ای کاش، قرص آبی را خورده بودم؟ . . . 4. یک روزی ، یک جایی ، یک طوری ، برای آدم اتفاقی می افتد که دیگر آن "ساده "ی سابق ، نخواهد بود ... طعمی را می چشد ، نگاهی را می بیند ، دستی را لمس می کند ، رابطه ای را درک می کند و حرفهایی را می شنود که پس از آن زندگیش، به دو تکه "قبل" و "بعد" از آن اتفاق ، تقسیم می شود. خاص می شود ، باهوش تر و پخته تر میشود ، بزرگ می شود ، دانا می شود و البته که لازمه دانایی ، رنج است ،... رنج فراوان. پس رنج می کشد ، از دانستن ، که اصلا رسم و آیینش همین است ،" هر چه بیشتر بدانی ، بیشتر رنج می کشی" . آدمیزاد همیشه ،حسرت روزهایی را می خورد که ساده و بی آلایش بود، که این روزها را از سر نگذرانده بود ... - آیا حاضریم دوباره به آن روزها برگردی ؟ ... - نع با همه رنجی که می کشیم، حاضر نیستیم گذشته، جاییست که هر چند دلتنگش می شویم، ولی هرگز به آن باز نمی گردیم و با تمام تلخی و حسرتبار بودن تجربه هایمان، نمی خواهیم که دانایی حاصل از آن اتفاق را از ذهنمان پاک کنیم - پس چه می کنیم ؟ - ادامه می دهیم شبیه آدمهای معمولی ، یک زندگی خشک و بی مزه را که از بی وزنی، گویی کاه است، در دهن مزه مزه می کنیم و سرانجام قورتش می دهیم،.. لابد زندگی، همین است دیگر ! اما گوشه ذهنمان همیشه می دانیم که ما یک روزی ، یک جایی، یک طوری ، آن سبزی و طراوت را دیده ایم ، طعم های بی نظیر را چشیده ایم، عطرها، نگاهها، کلمات، شبها و روزها، آدمها و روابط سحرآمیز را درک کرده ایم و هر چند این کاهِ خشک و بی مزه ی زندگی! امروز سیرمان می کند اما اغنا نمی شویم و با گذشت ماهها و سالها ، به آن عادت نمی کنیم زیرا که دیگر هرگز،،،، "آن ساده ی سابق، نخواهیم شد"

shenoto-ads
shenoto-ads