• 6 سال پیش

  • 5.3K

  • 10:57

یک شاخه

داستان شب
1
1
0

یک شاخه

داستان شب
  • 10:57

  • 5.3K

  • 6 سال پیش

توضیحات
وقتی حاج عباس ما را به حیاط ننه زلیخا آورد، تعجب کردیم. پدر، زیر سایه درخت گردو، خشکش زده بود. حاج عباس گفت :"تا دونه آخرشو بریز." پدر به ایوان ننه زلیخا نگاه کرد. پیرزن قوز کرده تو ایوان نشسته بود. پدر گفت : "چه وقت اینو فروخت؟" حاج عباس گفت : " هفته پیش."... داستان "یک شاخه" نویسنده : حسن اصغری خوانش : فاطمه کریمیان

shenoto-ads
shenoto-ads