• 6 سال پیش

  • 2.8K

  • 07:03

چشم هایش

داستان شب
1
1
0

چشم هایش

داستان شب
  • 07:03

  • 2.8K

  • 6 سال پیش

توضیحات
غروب یک روز تابستانی بود که پدر زهرا مرد. مثل هر روز روی تخته سنگی نشسته بود و به گاو های ده که از چرای روزانه برمی گشتند نگاه می کرد، که صدای جیغ و شیون از خونشون بلند شد. هربار که کسی توی ده می مرد، همین صدای آشنا رو می شنید. اما این بار صدا بلندتر و جیغ ها سوزناک تر بود. پدرش روحانی بود و نفوذ و محبوبیت زیادی بین مردم ده داشت.از روی سنگ بلند شد... داستان "چشم هایش" نویسنده : علیرضا خمسه خوانش : نیما بانک

shenoto-ads
shenoto-ads