• 6 سال پیش

  • 1.9K

  • 07:26

انگار من نیستم!

داستان شب
1
1
0

انگار من نیستم!

داستان شب
  • 07:26

  • 1.9K

  • 6 سال پیش

توضیحات
من چشم هایش را می فهمیدم و خوب می دانم تمام وزن این زندگی را یک نخ پوسیده تحمل می کند. نخی که هر لحظه ممکن است با جمله ای پاره شود و زندگیمان را شبیه یک کریستالی که بر روی زمین سخت می افتد ، رها کند تا به هزار تکه تقسیم شود. وبرای همیشه رفتن و باز نگشتن و برای پاره کردن این نخ چه فرصتی بهتر از الان! ... داستان "انگار من نیستم" نویسنده و خوانش : کورش محمدی

shenoto-ads
shenoto-ads