• 6 سال پیش

  • 1.4K

  • 17:09

21__کافه بزرگسالی__آذر

کافه بزرگسالی
3
3
10

21__کافه بزرگسالی__آذر

کافه بزرگسالی
  • 17:09

  • 1.4K

  • 6 سال پیش

توضیحات
آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین قدم ... همیشه آذر که می شود، دلشوره ، قرارم را می برد، دلم از شاخه ای خشک آویزان می شود و مثل برگی که وسوسه و ترس افتادن را توامان دارد، تاب می خورد ،سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی شروع زمستان بود که مادرم سه بار دست لای موهایم کرد. خیلی سال پیش بود اما از یادم نرفته است که از صبح چندی می گذشت و زنی جوان و با طراوت در آشپزخانه مشغول خرد کردن چیزی و سرخ کردن چیز دیگر بود، آفتاب کم رمقِ آخر پاییز که سعی می کرد خودش را زمستانی بنمایاند ، از شیشه ی نورگیر آشپزخانه به رویش می تابید و انحنای گونه و گردن و شانه اش را درخشان می کرد، دستانش ظریف و استخوانی بود و جسمش آنجا بود و روحش جای دیگر، در خیالی دور دست ... این را از نگاه ماتش می شد فهمید این مادر من است ، سی و شش هفت سال پیش و من پسر بچه ای 4-5 ساله ام که نصف صورتش را از آستانه در آشپزخانه، بیرون آورده تا مادرش را عاشقانه نگاه کند ، چند قدم جلو رفتم و گفتم : "مامان" ، متوجه من شد و از رویای دورش بیرون پرید، بدون آنکه سربرگرداند، خیره به ماهیتابه روی گاز و چیزی که داشت داخلش سرخ می شد گفت : "جونم مامان جان؟" گفتم: "وقتی من بزرگ بشم، عاشق هیشکی نمی شم ، میام تو رو می گیرم، با تو ازدواج می کنم، تا آخر عمرم باهات زندگی می کنم و همیشه پیشت می مونم، همه ی بهارا که عیدی می گیریم و گوجه سبزا ترشن ، همه ی تابستونا که می ریم شمال و ظهراش باید بخوابیم ، همه ی پاییزا که سرما می خوریم و آمپول می زنیم، حتی زمستونا که خیلی سرده ... همه ش رو فقط با تو می مونم " ، لبخند زد و همانطور که دستانش را با دامنش خشک می کرد جلو آمد، روبرویم زانو زد و مرا به آغوش کشید، گرم و مطمئن، اندکی بعد که از آغوشش بیرون آمدم به چشمانم نگاهی کرد، دستی لای موهای پرپشتم کرد و گفت: "باشه عزیزم، ... حالا برو بازیتو کن، وقتی غذات آماده شد، صدات می کنم" ، من رفتم و بیست سال بازی کردم. اتوبانها را پای پیاده، گز کردم ، رفتم و رفتم ، ترانه خوان و شیدا ... و همانطور که چشمانم براق و براق تر می شد ، در خودم قلبی بلاجو را می پروراندم که آماده بود تا در آغوش هزاران حادثه، هرزه گردی کند ، پس تند و تندتر قدم بر می داشتم، به مانند کسی که وعده ی دیداری دارد، رفتم و رفتم تا او را ملاقات کردم که همه ی آن هزاران حادثه بود و فکر کردم همان است که باید باشد. تولدش آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین قدم ، به نظرم رسید که منزلگاه آخر همین است و تمام جستجوها به پایان رسیده اند. پس کوله بارمان را با هم جمع کردیم و راهی سفر شدیم ، که مقصد بهانه بود، همه اش شوق مجاورت بود و اتوبانها را شادمان و سیری ناپذیر گز می کردیم و راههای تکراری را می رفتیم و بر می گشتیم و از هم قول می گرفتیم که تا ابد دوست بداریم ، بر سر عهد و پیمان بمانیم ... و هر پرسش را قاطعانه همین پاسخ بود "باشه عزیزم" ، "باشه عزیزم" ، و اصلا حواسمان نبود که آذر در راه است. آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین قدم مادرم از آشپزخانه صدایم زد گفت "بیا عزیزم غذات حاضره" ... هنگام نمایش من فرا رسیده بود و نمی دانستم که برای اجرایش آماده ام یا نه ؟ ... مثل برگی که وسوسه و ترس افتادن را توامان دارد، از شاخه ای خشک، مردد تاب می خوردم اما سرانجام قدم به صحنه گذاشتم و وارد میدان شدم، حلقه ها در انگشت شدند و اسم ها در شناسنامه و چندی نگذشت که دیدم دوباره آشوب آذر است ، برق از چشمانم می رود و روح یاغی ام حوصله ی هیچ کارزاری ندارد. شده بودم موش خانگی ای که صبحها لای ساعت و کاغذ و روزمرگی گم بود و شبها یواشکی به داخل خانه می خزید تا گوشه ای ، کنجی ، سوراخی بجوید و پنهان شود. هی آذر شد، هی آذر شد و نفهمیدم کی به هم انقدر زخم زدیم ؟ کی این همه خسارت به بار آوردیم ؟ کی انقدر کم حرف شدیم ، دیوار درون تختخوابمان کی انقدر بلند ساخته شد؟ فاصله های بینمان بیشتر و بیشتر شد ، تا یک شب به خودم آمدم و دیدم دوتایی در اتوبان قدم می زنیم ، او دور و من دورتر ، در یک اتوبان بودیم و با هم نه ... مادرم بی آنکه بداند چه کرده ام ، چقدر از غذایم را خورده ام، حض برده یا نبرده ام ، صدا زد : "اگه غذات تموم شده، سفره رو جم و جور کن ، بیار" ، واقعن وقتش بود که سفره و سفرم را جمع و جور کنم، باید به خودم می آمدم اما چشمانم بی فروغ و غمگین بود و صورتم حسی نداشت، مثل بوکسوری در راند آخر که برد و باختش، به خستگی و دردش نمی چربید تا خوشحال یا غمگینش کند ، توی آشپزخانه رفتم و سرم پایین بود، بشقاب نیم خورده ام در دست ، مادرم لبخند زنان آنچه که حرام-حلال کرده بودم را از بشقابم زدود و قدری دیگر درونش ریخت ... گفتم "اینو حواسم هست که خرابش نکنم" دست لای موهایم کرد که ژولیده بودند و چندتایی سفید ، لبخند زنان گفت "باشه عزیزم" ... به خودم قول دادم این لحظه را در ذهن نگه دارم، تا روزی که لازم است، دستم را بگیرد، یادم بیاندازد که قول دادم تا خرابش نکنم، حرام-حلالش نکنم، پس نگاه کردم به تقویم تا روز و ماه و سال و ساعتش را به یاد بسپارم ببینم تاریخ تولد دوباره ام کی بوده است و هیچ تعجبی نداشت که آذر بود، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین قدم ، که اگر غیر از این بود باید به تقدیرم شک می کردم. پس دوباره تنها بودم، با اتوبان و ترانه و شیدایی ، و فرصت داشتم روی برگهای خشک پاییزی قدم بزنم تا فکر کنم چرا در این آذر ابدی گیر افتاده ام؟ پس بقیه ی فصلها و ماهها کجا هستند ؟ چرا سهم من از زندگی به این پاییز بی انتها، محدود می شود ؟ آذر که می آید، دلم آشوب می شود دلشوره ، قرارم را می برد، به یاد می آورم سه فصل از سال گذشته ، زمستان در راه است و نگرانی به مانند بادی پاییزی گرداگردم پرسه می زند و وسواس می گیرم به جواب دادن این سوال که آیا این زمستان را تاب می آورم یا نه ؟ چرا من از تمام زندگی ، فقط همه ی این نگرانی ها را در خاطر دارم، آخر مگر می شود بهاری در کار نبوده باشد ؟، عیدی نگرفته باشم؟، صدای ترد گوجه سبز را زیر دندانم نفشرده باشم؟، بزاق دهانم از این لحظه شگفت انگیز ، بیرون نجهیده باشد ؟ مگر می شود ؟ مگر می شود تابستانی در کار نبوده باشد ؟ شمال نرفته باشم ؟ پایم را در شن و آب دریا نکرده باشم ؟، ظهرهایش نخوابیده باشم ؟ مگر می شود ؟ چطور می شود همه ی پاییزها و سرماخوردگی ها و آمپول ها را به خاطر بیاورم اما بهار را نه، تابستان را نه ؟ اصلا چرا یادم نمی آید در گذر این همه سال، زمستانی هم در کار بوده باشد ؟ سالی بی زمستان ، مگر می شود ؟ بی تردید شادی و شوق و شوری بوده است، کشش ها و اشتیاقی بوده است، کامیابی هایی بوده است ، فرازی بی فرود ، مگر می شود ؟ زندگیِ سراسر رنج ، مگر می شود ؟ وقتی پسر بچه ای 4-5 ساله به مادرش می گوید همیشه با تو می مانم، مادر علی رغم تجربه ش از روزگاران که می داند حال و روال، این نیست و هرگز چنین نخواهد شد ، لبخند زنان ، دست لای موهای بچه اش می کند و می گوید "باشه عزیزم" زیرا که خیالی شیرین است و پسرک به حرفی که می زند ایمان دارد، هر چند که رخ نخواهد داد، مادر با خود فکر می کند چرا خرابش کنم؟ بزرگ می شود ، خودش می فهمد، بگذار این لحظه ی زیبا، جاری باشد. سپری کردن روزگاران، آدم را به انجام امور ، آگاه می کند، اما کیفیت حوادث را عوض نمی کند ، اینکه بدانی چگونه وقتی گوجه سبز ترد و ترش را درون دهان می گذاری بزاقت ترشح و پرتاب می شود، در لذت خوردن آن، تغییری ایجاد نمی کند. ای کاش به مانند زخمها که بر روی پوست ، لکه ای تیره می گذارند، لبخندهای ما نیز ردی بر چهره مان می نهادند تا فراموششان نکنیم. زندگی میانسالی پر از خیالهای شیرینیست که سرانجامشان را می دانی و می گویی چرا خرابش کنم ؟ به وقتش اتفاق خواهد افتاد ، می گویی "باشه عزیزم" و می گذاری بهار و تابستان هم جاری شوند، بیایند و بروند، هر چند می دانی ، سرانجام، پاییز در کمین است و پس از آذر، فصل سرد خواهد رسید. آذر بود ، سومین ماه از سومین فصل ، آستانه ی آخرین قدم ... نزدیک به غروب ، لبه پرده را کناری زده ، مشغول تماشای چیزی و فکر کردن به چیز دیگری بودم، نور آفتاب پاییزی از لای پنجره بر پوستم افتاده بود ، کم رمق ، اما من می دانستم "که هستم و کجای کار ایستاده ام" و دیگر دلهره ای نبود و پایان همه چیز مشخص ، اگر تلخ یا شیرین، باب میل م یا نه، همین بود که بود و دلیلی نداشت نگران باشم ، نگاهم به اتوبان ماند و راههای رفته و نرفته ام ، جسمم اینجا بود و حواسم نه ، این را از نگاه خیره ام می شد فهمید ، اکنون به صلح و پذیرشی رسیده بودم که اگر آرمانی نبود اما کافی بود ، مادرم از آستانه ی در آشپزخانه سرک کشید و عاشقانه براندازم کرد پرسید : "بعد از غذا چای می خوری؟" ... بی آنکه نگاهم از پنجره برگردد ، گفتم "بله" و دیدم که پیش از جواب من چای در دست آماده بود تا به منظره غروب بپیوندد ... همانطور که دورها را نگاه می کرد گفت :"آذر شده، زمستون تو راهه" گفتم :"می دونی همین الان که آذره، یه جاهایی توی همین کره ی خاکی، تابستونه، یه جاهایی بهاره ؟ ... یعنی منظورم اینه که مهم نیست چه ماهی ه ، مهم اینه که کجای دنیا باشی" مادر لبخند زد و دست لای موهای تُنُک و کم پشتم کرد که دیگر خیلی هایشان سفید شده بودند ... گفت :"عزیزم چقدر عاقل شدی تو ... زمستون هیچ سالی، اونقدر که ما فکر می کنیم سرد و سخت نیست، اما وقتی زمستون شد و پیشت نبودم قول بده از خودت خوب مراقبت کنی، تو راهشو یاد گرفتی، تو می تونی" ، مثل برگی که وسوسه و ترس افتادن را توامان دارد ، دستانش را در دست گرفتم که سالخورده شده بودند ، انگشتانش را بوسیدم و لبخند زنان گفتم "باشه عزیزم" ... نویسنده: مسعود حیدریان

shenoto-ads
shenoto-ads